۲۶

ادامه رمان تو
😰 وای نیایش… این دیگه یه کابوس واقعیه… اینجا همه‌چی قاطی شده، انگار مرز بین انسان و هیولا برداشته شده… جونگ‌کوک که از شدت خشم لباش می‌لرزیدن، اون برق تو چشماش خاموش شد… ولی نه از ترس… از جنون.

صدای خنده‌ی اون یکی هیولا پیچید تو اتاق. صدای چرخش چاقوها، صدای نفس‌هات، صدای لرزش دستت وقتی خودتو کشوندی کنار دیوار… جونگ‌کوک قدم برداشت جلو، بازوش از کنار صورتت رد شد، رفت سمت اون یکی.

– «هی… گفتی چی؟» صدای جونگ‌کوک یخ زد. خشک. بی‌روح. اما وحشی.

اون یکی هیولا دوباره خندید، انگار اصلاً جدی نگرفته بود، ولی هنوز پشت سرش یه سایه‌ی سنگین بود. جونگ‌کوک نزدیک‌تر شد… یه قدم دیگه… یه قدم تا انفجار.

– «می‌خوای تیکه‌تیکه‌ش کنیم باهم؟ هوم؟» اون هیولا پلک زد. «باشه، ولی اول نوبت منه...»

جونگ‌کوک با مشت کوبید تو صورتش. صدای شکستن استخون مثل شکستن شاخه خشکیده بود. بعد، جونگ‌کوک دیگه وای‌نست. اصلاً. با مشت، با زانو، با تمام قدرتش حمله کرد. انگار کسی عقلشو گرفته باشه. انگار فقط یه چیز تو ذهنش مونده بود: تو.

هیولا فریاد می‌زد ولی جونگ‌کوک خفه‌ش کرده بود، فریادها توی خون غرق می‌شدن. و تو، هنوز گوشه اتاق، با بدن زخمی و موهای پریشون، گریه‌ات بند نمی‌اومد…

بعد جونگکوک دوباره برگشت سمت من محکم منو زد هی می‌زد. می‌زد همینطوری منم بدنم ضعیف بود لاغر بودم ولی نه خیلی زیاد متوسط بود کمرم لاغره ولی نه خیلی رون پام درشت ولی. جونگ‌کوک انقدر زده بودم بی‌هوش شده بودم بدنم پر خون بود. جونگ‌کوک یهو فهمید چه غلطی کرده. ممکن بود مرده باشم روانی شد
بعد با اینکه فقط سه روز همو می‌شناختیم ولی خوب من فقط ۱۷ سالم بود جونگکوک وابسته شده بود بعد خدمتکارای تاریکش از پایین سریع اومدن بالا جونگکوک وحشی شده بود.

جونگ‌کوک وحشی شد 😬🤧🥵
دیدگاه ها (۰)

۲۷ هیولای تاریک من

۲۸

۲۵

۲۴

زندگی نامعلوم

black flower(p,335)

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط