حسش میکرد با تمام وجود حسش میکرد هیچوقت چیزی راجبش نگف

حسش میکرد ،با تمام وجود حسش میکرد ، هیچوقت چیزی راجبش نگفت اما بخاطرش گریه کرد ...
شاید چون چیزی برای گفتن نبود ...شاید چون نباید می‌گفت... شاید چون یه احمق بود ....

' ولی قرار نبود همیشه بدون تو اینجوری زندگی کنم

سالها در فراغش اشک ریخت، درد کشید، و در نهایت پیر شد...
چشمانش تار تر میدید و لب هایش کمتر کلمات را تلفظ میکردند
چهره اش چروکیده و خسته بنظر میرسید
موهای خرماییش حالا تبدیل به برف شده بودن
البته کل وجودشو یخ بسته بود دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت...
' بعد تو زندگی معنایی نداشت،دل من جایی نداشت
' بی پناه و تنها موندم،اما باز نیومدی
'کسی هرگز نتونست تو قلبم جاتو بگیره،البته جایی نداشتند...
' این سینه فقط بخاطر تو میتپید،اکنون نتپد بهتر است...

شاید گاهی یه نفر بتونه کل زندگیمون بشه،شاید گاهی اوقات هیچ چیزی جای اونارو پر نکنه،شاید تنها فردی بودند و هستند که به زندگیمون معنا می‌بخشن

و هزاران شاید دیگه...

مدیونید فکر کنید همشو خودم نوشتم:)))
دیدگاه ها (۹)

“پشت بوته ها خودشو قایم کرد...از دست کی؟معلومه همون شکارچی ک...

٬٬روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاغ ها رو میشمرد تا بیاد بهشون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط