(P 1)
چشمان کشیده اش، دماغ تیزش، موهایی مشکی که مانند آبشاری از روی صورتش ریخته بودند و نمیگذاشتند به خوبی چشمان کشیده اش دلربایی کنند...
پوست خوش رنگش باعث شده بود رنگ کت و شلوارش به خوبی خودنمایی کنند... بدن خوش فرمش باعث شده بود اون لباس به خوبی روی تنش بشینه و او را خواستنی تر بکند....
نگاه سرد و فارغ از احساسش همه رو مجذوب خودش میکرد.
آستین تا خورده اش باعث شده بود رگ های دستش توجه همه رو به خوبی خود جلب کند...
اما میان این همه بینقصی... انگار چیزی بود که مرد رو اذیت میکرد...
:
بعد از ورود مهمان هایی از خاندان های مختلف، کم کم به آن لحظه نزدیک میشد، هیجان و اضطراب به قلبش نفوذ کرده بودند به طوری که قلبش، دیگر کنترل ضرباتش را به دست نداشت...
در دلش بلبشویش برپا بود، اما صورت خوش فرمش به خوبی آن حالت اول و آن نگاه تیز را حفظ کرده بود....
چشمان کشیده اش به خوبی تمام میهمانان را زیر نظر داشت، نفسی از میان لبان خوش فرمش بیرون داد که به نظر خبر از کلافگی و اضطراب دلش میدادند.
کوتاه، اما در عین حال پر از حرف هایی که قادر به بیانشان نیست؛
:
میزبان میهمانی روی پله های قصر، دیده میشد.
به نظر می آمد به قصد گفتن چیزی میخواهد به سکوی بالای سالن برسد، بعد از برداشتن آخرین قدم و طی ردن آخرین پله...
حال دیگر به نظر می آمد به خواسته اش رسیده است...
با دیدن آن سکو و صندلی که با پارچه های شرابی رنگ از جنس مخمل چشمانش برق زدو لبخندی بر روی صورت چروکیده اش پدیدار شد...
با کمک عصایی از جنس چوب گردو، لنگ زنان خودش را به آن صندلی رساند. حال دیگر میتوانست نفسی راحت بکشد،به ارتمی دستان پیرش را روی سر طلایی مار روی عصایش گذاشت و آرام نگاهش را به سالن پایین پر از جمعیت داد. تمامی میهمان ها گرم صحبت با دیگری بودند. نیمی میخندیدند و نیمی دیگر مشغول نوشیدن بودند....
لبخندی گرم و صمیمانه ای روی لبانش نقش بست که باعث شد گونه هایش بر آمده به نظر برسند، جمعیت شلوغی بود، اما جو آرامی داشت.
دستمال شیکی از جیبش درآورد و مشغول برق انداختن دو چشم مار که به نظر می آمد یکی از جنس یاقوت و دیگری از جنس زمرد بودند، شد...
پوست خوش رنگش باعث شده بود رنگ کت و شلوارش به خوبی خودنمایی کنند... بدن خوش فرمش باعث شده بود اون لباس به خوبی روی تنش بشینه و او را خواستنی تر بکند....
نگاه سرد و فارغ از احساسش همه رو مجذوب خودش میکرد.
آستین تا خورده اش باعث شده بود رگ های دستش توجه همه رو به خوبی خود جلب کند...
اما میان این همه بینقصی... انگار چیزی بود که مرد رو اذیت میکرد...
:
بعد از ورود مهمان هایی از خاندان های مختلف، کم کم به آن لحظه نزدیک میشد، هیجان و اضطراب به قلبش نفوذ کرده بودند به طوری که قلبش، دیگر کنترل ضرباتش را به دست نداشت...
در دلش بلبشویش برپا بود، اما صورت خوش فرمش به خوبی آن حالت اول و آن نگاه تیز را حفظ کرده بود....
چشمان کشیده اش به خوبی تمام میهمانان را زیر نظر داشت، نفسی از میان لبان خوش فرمش بیرون داد که به نظر خبر از کلافگی و اضطراب دلش میدادند.
کوتاه، اما در عین حال پر از حرف هایی که قادر به بیانشان نیست؛
:
میزبان میهمانی روی پله های قصر، دیده میشد.
به نظر می آمد به قصد گفتن چیزی میخواهد به سکوی بالای سالن برسد، بعد از برداشتن آخرین قدم و طی ردن آخرین پله...
حال دیگر به نظر می آمد به خواسته اش رسیده است...
با دیدن آن سکو و صندلی که با پارچه های شرابی رنگ از جنس مخمل چشمانش برق زدو لبخندی بر روی صورت چروکیده اش پدیدار شد...
با کمک عصایی از جنس چوب گردو، لنگ زنان خودش را به آن صندلی رساند. حال دیگر میتوانست نفسی راحت بکشد،به ارتمی دستان پیرش را روی سر طلایی مار روی عصایش گذاشت و آرام نگاهش را به سالن پایین پر از جمعیت داد. تمامی میهمان ها گرم صحبت با دیگری بودند. نیمی میخندیدند و نیمی دیگر مشغول نوشیدن بودند....
لبخندی گرم و صمیمانه ای روی لبانش نقش بست که باعث شد گونه هایش بر آمده به نظر برسند، جمعیت شلوغی بود، اما جو آرامی داشت.
دستمال شیکی از جیبش درآورد و مشغول برق انداختن دو چشم مار که به نظر می آمد یکی از جنس یاقوت و دیگری از جنس زمرد بودند، شد...
- ۴.۸k
- ۱۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط