پارت ۴
پارت ۴
رمان: عشق پردردسر
عمر: اره این این مردک کیه؟ سوسن: داداشم عمر: داداشت؟ سوسن: اره عمر: خب چرا با تو مشکل داره حتما روانیه سوسن: وقتی کوچیک بودیم همیشه بابام منو بیشتر دوست داشت به من بیشتر رسیدگی میکرد و مامان و بابام رو داخل تصادف از دست دادم اینم از موقعیت استفاده کرد و میخواست بزور کاری کنه من ازدواج کنم یبار نقشه کشیده بود که کاری کنه من بایکی ازدواج کنم منم همچین کاری نکردم به خاطر همین اومدم بهت گفتم که دوست دارم و عجله داشتم با هم ازدواج کنیم وگرنه عمر: فهمیدم بسه دیگه عزیزم اما اخرش رو نفهمیدم وگرنه چی نکنه از لج داداشت با من ازدواج کردی سوسن(با داد): ای بابا نه عمر این چه حرفیه میزنی مگه میشه همچین چیزی میخواستم بگم وگرنه اصلا دوست نداشتم داخل این سن ازدواج کنیم عمر: شوخی کردم باشه باشه چرا داد میزنی سوسن: منم شوخی کردم عمر(باخنده): دیوونه😂 سوسن: عمر حالا اینا رو ول کن اسیه چیشد مگه قرار نبود امشب بیاد خواستگاری دختره گناه داره به خدا دوروک افسرده میشه اگه این شوهر کنه عمر: 😂😂 سوسن: عمر کم بخند دارم جدی حرف میزنم عمر: بخدا نفهمیدم جریان رو که شنیدم زود اومدم پیش تو بزار الان زنگ دوروک میزنم ببینم چیشد
(مکالمه دوروک و عمر)
دوروک(با گریه): سلام عمر بله عمر: پسر اتفاقی افتاده چیشده مگه سرکان رفته خواستگاری اسیه دوروک: نمیدونم الان رسیده باشه یانه اما فقط میدونم که داره میره الانم نمیدونم چیکار کنم عمر: اما من میدونم دوروک: زود بگو تروخدا بگو که دارم میمیرم عمر: دوتامون میریم خواستگاری رو بهم میزنیم دوروک: باشه من بیام دنبالت یا تو میای عمر: من میام میخوام با سوسن بیام
رمان: عشق پردردسر
عمر: اره این این مردک کیه؟ سوسن: داداشم عمر: داداشت؟ سوسن: اره عمر: خب چرا با تو مشکل داره حتما روانیه سوسن: وقتی کوچیک بودیم همیشه بابام منو بیشتر دوست داشت به من بیشتر رسیدگی میکرد و مامان و بابام رو داخل تصادف از دست دادم اینم از موقعیت استفاده کرد و میخواست بزور کاری کنه من ازدواج کنم یبار نقشه کشیده بود که کاری کنه من بایکی ازدواج کنم منم همچین کاری نکردم به خاطر همین اومدم بهت گفتم که دوست دارم و عجله داشتم با هم ازدواج کنیم وگرنه عمر: فهمیدم بسه دیگه عزیزم اما اخرش رو نفهمیدم وگرنه چی نکنه از لج داداشت با من ازدواج کردی سوسن(با داد): ای بابا نه عمر این چه حرفیه میزنی مگه میشه همچین چیزی میخواستم بگم وگرنه اصلا دوست نداشتم داخل این سن ازدواج کنیم عمر: شوخی کردم باشه باشه چرا داد میزنی سوسن: منم شوخی کردم عمر(باخنده): دیوونه😂 سوسن: عمر حالا اینا رو ول کن اسیه چیشد مگه قرار نبود امشب بیاد خواستگاری دختره گناه داره به خدا دوروک افسرده میشه اگه این شوهر کنه عمر: 😂😂 سوسن: عمر کم بخند دارم جدی حرف میزنم عمر: بخدا نفهمیدم جریان رو که شنیدم زود اومدم پیش تو بزار الان زنگ دوروک میزنم ببینم چیشد
(مکالمه دوروک و عمر)
دوروک(با گریه): سلام عمر بله عمر: پسر اتفاقی افتاده چیشده مگه سرکان رفته خواستگاری اسیه دوروک: نمیدونم الان رسیده باشه یانه اما فقط میدونم که داره میره الانم نمیدونم چیکار کنم عمر: اما من میدونم دوروک: زود بگو تروخدا بگو که دارم میمیرم عمر: دوتامون میریم خواستگاری رو بهم میزنیم دوروک: باشه من بیام دنبالت یا تو میای عمر: من میام میخوام با سوسن بیام
۶.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.