پارت ۲
پارت ۲
رمان: عشق پردردسر
عمر: همون بلایی که سر تو اورد رو سر اونم میاریم
دوروک: یعنی جواب میده عمر: نمیدونم اما تلاش خودمون رو میکنیم اون چطور تورو زندانی کرد ماهم اونو زندانی میکنیم دوروک: اخه مگه تو نباید مراقب سوسن باشی عمر: برای چی مگه سوسن چشه دوروک(زیر لب): اوه نمیدونست حالا بهش چی بگم سوسن: دوروک چرا حرف زدی دوروک: من نمیدونستم تو بهش نگفتی عمر: شما دوتا دارین درباره چی پچ پچ میکنین بگین منم بدونم سوسن:چیزه.... عمر:چی؟ سوسن: اها یه ذره سرم درد میکرد من به اسیه گفته بودم دوروک فهمیده بود به خاطر همین تو نگران نباش الان خوبم عمر: مطمئنی اگه خوب نیستی من خونه بمونم سوسن: نه برو نگران نباش من خوبم دوروک: دختر تو مطمئنی اگه اون بیاد میخوای چیکار کنی سوسن: نه نمیاد نگران نباش من میدونم چیکار کنم دوروک: اووو خانمو باش سوسن: فقط عمر چیزی نفهمه اگه بفهمه بخدا تا چند روز حتی باهام حرف نمیزنه دوروک: دیگه کی میخوای بهش بگی بالاخره یه روز میفهمه اما من میگم هرچه زودتر بهش بگو سوسن: نه دوروک اصلا بهش هیچی نمیگی من خیلی میترسم بلایی سر عمر بیاد دوروک: خب بالاخره باید...... سوسن: نه دوروک همین که گفتم هیچی بهش نمیگی به اسیه هم زنگ بزن چیزی به عمر نگه دوروک: باشه دیگه نمیدونم بهت چی بگم........
رمان: عشق پردردسر
عمر: همون بلایی که سر تو اورد رو سر اونم میاریم
دوروک: یعنی جواب میده عمر: نمیدونم اما تلاش خودمون رو میکنیم اون چطور تورو زندانی کرد ماهم اونو زندانی میکنیم دوروک: اخه مگه تو نباید مراقب سوسن باشی عمر: برای چی مگه سوسن چشه دوروک(زیر لب): اوه نمیدونست حالا بهش چی بگم سوسن: دوروک چرا حرف زدی دوروک: من نمیدونستم تو بهش نگفتی عمر: شما دوتا دارین درباره چی پچ پچ میکنین بگین منم بدونم سوسن:چیزه.... عمر:چی؟ سوسن: اها یه ذره سرم درد میکرد من به اسیه گفته بودم دوروک فهمیده بود به خاطر همین تو نگران نباش الان خوبم عمر: مطمئنی اگه خوب نیستی من خونه بمونم سوسن: نه برو نگران نباش من خوبم دوروک: دختر تو مطمئنی اگه اون بیاد میخوای چیکار کنی سوسن: نه نمیاد نگران نباش من میدونم چیکار کنم دوروک: اووو خانمو باش سوسن: فقط عمر چیزی نفهمه اگه بفهمه بخدا تا چند روز حتی باهام حرف نمیزنه دوروک: دیگه کی میخوای بهش بگی بالاخره یه روز میفهمه اما من میگم هرچه زودتر بهش بگو سوسن: نه دوروک اصلا بهش هیچی نمیگی من خیلی میترسم بلایی سر عمر بیاد دوروک: خب بالاخره باید...... سوسن: نه دوروک همین که گفتم هیچی بهش نمیگی به اسیه هم زنگ بزن چیزی به عمر نگه دوروک: باشه دیگه نمیدونم بهت چی بگم........
۷.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.