ادامه پارت 11
فکر کنم یک ساعتی راه باشه نباید خوابم ببره جا میمونم
کمتر یک ساعت دیگه رسیدیم و من کم کم چشمام داشت سنگین میشد
چمدونمو برداشتم و اروم از قطار پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم
از ایستگاه بیرون اومدم
پس ران اینجا زندگی میکنه
گوشیمو برداشتم و به ران زنگ زدم
ران:الو رسیدی؟من جلوی ایستگاه منتظرتم
ولی نمیبینمت
ا.ت:ها از کجا فهمیدی رسیدم که اومدی منتظر موندی
ران:یک ساعته منتظرم اینجا
ا.ت:خب میخواستم شب حرکت کنم چی
ران:میشناسمت اینجور چیزارو میزاری واسه صبح
ا.ت:خب الان کجایی تو
ران:همون ماشین که اون شب سوار شدی رو ببین میبینی؟
ا.ت:عا اره اره دیدمت الان میام
گوشیو قطع کردم و سمت ماشین حرکت کردم
در عقبو باز کردم چمدونمو گذاشتم و خودمم نشستم
ران:جلو نمیشینی؟
ا.ت:راحتم
ران:باشه پس
حرکت میکنه*
خب میای خونه من یا؟
نزاشتم ادامه حرفشو بزنه سریع گفتم: هتل
ران:باشه..سر راهمون یه هتل خوب هست میریم اونجا
ا.ت:باشه
ران:خب ..درمورد قضیه اون بچه!
ا.ت:خستم و حوصله ندارم..بزارش واسه بعد فعلا که اینجام دردمورش حرف میزنیم
ران:عام..باشه
و یچیز دیگه..دوروز دیگه یه مهمونی بزرگ تو یه عمارت دعوتم و انگار همراه لازم داره
میتونم ازت بخوام که همراهم بیای؟
یکم نگاهش کردم
ا.ت:عام یه مهمونی؟خب...تاحالا تو اینجور مهمونیا نبودم..نمیدونم ولی ..اگه تو بخوای باشه
ران لبخند میزنه: ممنون
جلوی هتل پارک کرد..
ران:خب همینجاست رسیدیم
پیاده شد و درو برام باز کرد و چمدونمو برداشت
خودم میتونم ببرم
ران: کمک میکنم
ا.ت:مثل دفعه قبل شه؟
ران سرشو انداخت پایین..فک کنم خجالت کشید
ران:نه.
کمتر یک ساعت دیگه رسیدیم و من کم کم چشمام داشت سنگین میشد
چمدونمو برداشتم و اروم از قطار پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم
از ایستگاه بیرون اومدم
پس ران اینجا زندگی میکنه
گوشیمو برداشتم و به ران زنگ زدم
ران:الو رسیدی؟من جلوی ایستگاه منتظرتم
ولی نمیبینمت
ا.ت:ها از کجا فهمیدی رسیدم که اومدی منتظر موندی
ران:یک ساعته منتظرم اینجا
ا.ت:خب میخواستم شب حرکت کنم چی
ران:میشناسمت اینجور چیزارو میزاری واسه صبح
ا.ت:خب الان کجایی تو
ران:همون ماشین که اون شب سوار شدی رو ببین میبینی؟
ا.ت:عا اره اره دیدمت الان میام
گوشیو قطع کردم و سمت ماشین حرکت کردم
در عقبو باز کردم چمدونمو گذاشتم و خودمم نشستم
ران:جلو نمیشینی؟
ا.ت:راحتم
ران:باشه پس
حرکت میکنه*
خب میای خونه من یا؟
نزاشتم ادامه حرفشو بزنه سریع گفتم: هتل
ران:باشه..سر راهمون یه هتل خوب هست میریم اونجا
ا.ت:باشه
ران:خب ..درمورد قضیه اون بچه!
ا.ت:خستم و حوصله ندارم..بزارش واسه بعد فعلا که اینجام دردمورش حرف میزنیم
ران:عام..باشه
و یچیز دیگه..دوروز دیگه یه مهمونی بزرگ تو یه عمارت دعوتم و انگار همراه لازم داره
میتونم ازت بخوام که همراهم بیای؟
یکم نگاهش کردم
ا.ت:عام یه مهمونی؟خب...تاحالا تو اینجور مهمونیا نبودم..نمیدونم ولی ..اگه تو بخوای باشه
ران لبخند میزنه: ممنون
جلوی هتل پارک کرد..
ران:خب همینجاست رسیدیم
پیاده شد و درو برام باز کرد و چمدونمو برداشت
خودم میتونم ببرم
ران: کمک میکنم
ا.ت:مثل دفعه قبل شه؟
ران سرشو انداخت پایین..فک کنم خجالت کشید
ران:نه.
۷.۰k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.