پازل تصویر تو

خنکای آب که میخوره به صورتم تا حدی منو از عالم خواب میکشه بیرون...
تا اذان صبح خیلی زمان نمونده...
شاید به اندازه یه وضو و یه دعای توسل...
دیشب خواب موندم... فکر کنم بیشتر به خاطر خوابای عجیبی بود که میدیدم...
بیخود تلاش میکنم یادم بیاد...
فقط یه تصویر مبهم از تو بود...
یه تصویر خسته که زل زده بود به من...
تصویری که با اولین مشت آب سرد به صورتم، بهم ریخت...
و حالا من توی تک تک فرازهای توسل دنبال مرتب کردن پازل تصویر تو بودم...
آخرین قطعه چشمات بود...
چقدر خسته بودی...
صدای اذان بلند شد و من آخرین فراز توسل رو ایستاده خوندم:
یا وجیها عندالله...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
#خواب_نوشت
دیدگاه ها (۵)

من نگرانم...

تنها دوستت داشتم...

قدم زدن

دستهایت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط