نگاهش می کنم تلاقی نگاه ما برای من شروع قصه ا
نگاهش می کنم.......... تلاقی نگاه ما؛ برای من؛ شروع قصه ای آسان و زیبا بود! سلام بر توکه؛ دوباره می آیی! این روزها نسیم خنکی که از سمت تو می وزد دلم را به شوق آمدنت و دوباره آمدنت تازه می کند! و مانند نوزاد تازه به دنیا آمده را می ماند! می بینمت! ایستاده بر درگاه زندگی! چشمها به روزنه آسمان دوخته! به دنبال چه هستی؟؟؟؟ به جستجوی که هستی ؟؟؟؟ باور کن؛ باور کن بزرگترین غم این وجود خسته این بوده که نمی تواند تو را به آرزویت برساند: باور کن این رنجی دوچندان است! ولی برای تو حاضرم هر چیز را پذیرا باشم ... حتی زندگی بدون تو ... بدون لرزش شرمگین صدایت ... بدون معصومیت گستاخ نگاهت و .... باور کن دل من هنوز هم تنهایی را حریف است آن هنگام که غریبانه تنها نگاهت کردم و دیگر هیچ؛ به جز تصویری مبهم از تو هیچ ندارم ... روزها چرا اینقدردیرمی گذرند؟؟؟
- ۱.۸k
- ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط