فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊 🐢🙇🏻♀️🧶پارت³⁰
جیهوپ « چرا که نه... پس فعلا... اومدم بیرون و به اون دوتا توله گرگ چموش خیره شدم... هی شما دوتا
راوی « لیندا و کوک با صدای جیهوپ برگشتن و به طرف جیهوپ رفتن
کوک « چی شد هیونگ؟؟؟
جیهوپ « برو پیش همسرت... منتظرته... اما هنوز خیلی چیزا رو نمیدونه.... راهنماییش کن
کوک « چشم هیونگگگ... تو بهترین هیونگ دنیایییی
جیهوپ « خیره به رفتن کوک رو نگاه کردیم و بعدش دست، لیندا رو گرفتم و رفتیم سمت جنگل... تقریبا شب شده بود... رفتیم پشت بوته ها و تبدیل شدیم... به سمت برکه کنارم رفتم و نگاهی به خودم توی آب انداختم.... یه گرگ نباتی با چشم های آبی روشن... پنجولام رو روی گوشم کشیدم و با حس رایحه وانیل و انبه سریع برگشتم و نفهمیدم چی شد که با زمین یکی شدم
لیندا « بعد از تبدیل شدنم اطراف رو دنبال جیهوپ گشتم اما اثری ازش نبود... رد رایحه انبه و وانیل رو گرفتم و با دیدن گرگ بزرگ نبانی با تعجب بهش خیره شدم... خیلی پر ابهت و زیبا بود... اومدم بپرم روش که متوجه شد اما من سریع تر بودم و جیهوپ رو به زمین زدم و همونطور که به چشماش نگاه میکردم لیسش میزدم...
جیهوپ « چون تا حالا گرگ لیندا رو ندیده بودم مات و مبهوت بهش خیره شده بودم... خیلی زیبا بود... خیلی زیبا... به خودم اومدم و گرگ شیطونم رو کنار زدم و اروم کنار گوشش رو لیس زدم... دستی روی سرش کشیدم و گفتم « دختر خوبی باش شر درست نکن لیندا
لیندا « اخمی کردم و گوش جیهوپ رو گاز گرفتم و اونم با سر و صدا اوفتاد دنبالم سرعتش خیلی زیاد بود و همین یه اومدم یه لحظه عقب رو نگاه کنم به جسم سفتی برخورد کردم و بعد از احاطه کردن پوزه ام با پنجولام همونجا نشستم و زار زدم...
جیهوپ « با دیدن اون، صحنه هم خنده ام گرفته بود هم دلم میخواست اون درخت رو محو کنم... آروم نزدیک لیندا شدم و پنجولاش رو کنار زدم و پوزه اش رو لیس زدم... آروم نشسته بود و چیزی نمیگفت... بعد از چند دقیقه نشستم کنارش و به ماه خیره شدم.... نقریبا نزدیک صبح بود و دیدم لیندا داره چرت میزنه... بهش اشاره کردم و گفتم بره تبدیل بشه تا بریم کاخ... اونقدر خسته بود که بدون هیچ حرفی رفت تبدیل شد و اومد پیشم
لیندا « بریم؟ خیلی خوابم میاد
جیهوپ « اره... کاملا مشخصه
راوی « لیندا توی راه تلو تلو میخورد و جیهوپ مدام حواسش بود به درختی برخورد نکنه... کلافه شده بود برای همین بدون هیچ حرفی لیندا رو براید استایل بغل کرد و به راهشون ادامه داد
لیندا « ببخشید اما خیلی خسته ام
جیهوپ « عیبی نداره بخواب... ببخشید حواسم نبود از صبح بیداری... یک دقیقه نگذشته بود که نفس های لیندا منظم شد و آروم خوابید... گونه اش رو بوسیدم و وقتی رسیدیم به قصر اونو به اتاقش بردم... تصمیم گرفتم پیشش بمونم... لباس هام رو عوض کردم و اروم از پشت بغلش کردم
راوی « لیندا و کوک با صدای جیهوپ برگشتن و به طرف جیهوپ رفتن
کوک « چی شد هیونگ؟؟؟
جیهوپ « برو پیش همسرت... منتظرته... اما هنوز خیلی چیزا رو نمیدونه.... راهنماییش کن
کوک « چشم هیونگگگ... تو بهترین هیونگ دنیایییی
جیهوپ « خیره به رفتن کوک رو نگاه کردیم و بعدش دست، لیندا رو گرفتم و رفتیم سمت جنگل... تقریبا شب شده بود... رفتیم پشت بوته ها و تبدیل شدیم... به سمت برکه کنارم رفتم و نگاهی به خودم توی آب انداختم.... یه گرگ نباتی با چشم های آبی روشن... پنجولام رو روی گوشم کشیدم و با حس رایحه وانیل و انبه سریع برگشتم و نفهمیدم چی شد که با زمین یکی شدم
لیندا « بعد از تبدیل شدنم اطراف رو دنبال جیهوپ گشتم اما اثری ازش نبود... رد رایحه انبه و وانیل رو گرفتم و با دیدن گرگ بزرگ نبانی با تعجب بهش خیره شدم... خیلی پر ابهت و زیبا بود... اومدم بپرم روش که متوجه شد اما من سریع تر بودم و جیهوپ رو به زمین زدم و همونطور که به چشماش نگاه میکردم لیسش میزدم...
جیهوپ « چون تا حالا گرگ لیندا رو ندیده بودم مات و مبهوت بهش خیره شده بودم... خیلی زیبا بود... خیلی زیبا... به خودم اومدم و گرگ شیطونم رو کنار زدم و اروم کنار گوشش رو لیس زدم... دستی روی سرش کشیدم و گفتم « دختر خوبی باش شر درست نکن لیندا
لیندا « اخمی کردم و گوش جیهوپ رو گاز گرفتم و اونم با سر و صدا اوفتاد دنبالم سرعتش خیلی زیاد بود و همین یه اومدم یه لحظه عقب رو نگاه کنم به جسم سفتی برخورد کردم و بعد از احاطه کردن پوزه ام با پنجولام همونجا نشستم و زار زدم...
جیهوپ « با دیدن اون، صحنه هم خنده ام گرفته بود هم دلم میخواست اون درخت رو محو کنم... آروم نزدیک لیندا شدم و پنجولاش رو کنار زدم و پوزه اش رو لیس زدم... آروم نشسته بود و چیزی نمیگفت... بعد از چند دقیقه نشستم کنارش و به ماه خیره شدم.... نقریبا نزدیک صبح بود و دیدم لیندا داره چرت میزنه... بهش اشاره کردم و گفتم بره تبدیل بشه تا بریم کاخ... اونقدر خسته بود که بدون هیچ حرفی رفت تبدیل شد و اومد پیشم
لیندا « بریم؟ خیلی خوابم میاد
جیهوپ « اره... کاملا مشخصه
راوی « لیندا توی راه تلو تلو میخورد و جیهوپ مدام حواسش بود به درختی برخورد نکنه... کلافه شده بود برای همین بدون هیچ حرفی لیندا رو براید استایل بغل کرد و به راهشون ادامه داد
لیندا « ببخشید اما خیلی خسته ام
جیهوپ « عیبی نداره بخواب... ببخشید حواسم نبود از صبح بیداری... یک دقیقه نگذشته بود که نفس های لیندا منظم شد و آروم خوابید... گونه اش رو بوسیدم و وقتی رسیدیم به قصر اونو به اتاقش بردم... تصمیم گرفتم پیشش بمونم... لباس هام رو عوض کردم و اروم از پشت بغلش کردم
۶۵.۴k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
comments (۴۰)
no_comment