رویای غیرممکن فصل1 پارت20 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت20 #قسمت1
بالاخره وسایلمو جمع کردم و دارم با برادرم خداحافظی میکنم. برادرم گفت: دلم برات تنگ میشه، تند تند بهم زنگ بزن باشه؟ گفتم : منم دلم برات تنگ میشه و حتما بهت زنگ میزنم. بعد از یه بغل طولانی از برادرم جدا شدم و با چشم های اشکی برای بار هزارم خدافظی کردم و به طرف در رفتم...
تو ماشین داشتم مثل بچه های چند ماهه گریه میکردم. دخترا سعی میکردن آرومم کنن ولی من تو این دنیا بیشتر از هر کسی به برادرم وابسته بودم و به خاطر همین هم آروم کردنم تقریبا غیر ممکن بود.
به کمپانی رسیدیم ولی من همچنان داشتم هق هق میکردم. دخترا هم تموم وسایلم رو برداشتن چون دیدن من که از شدت گریه حتی نمیتونم درست راه برم چجوری میتونم وسایلم رو بردارم. دخترا داشتن میرفتن که وسایل منو جابهجا کنن که لیسا کنارم اومد و گفت : طبقه بالا برو؛ وقتی رسیدی از پله های سمت چپ بالا برو یه در هست که واسه بالکن هستش و درش همیشه بازه ؛ برو اونجا و یکمی خلوت کن. هممون میتونیم احساست رو درک کنیم. اولش برای ماهم سخت بود تا جدا از خانوادمون زندگی کنیم. آروم گفتم : ممنون و به طرف پله هایی که به طبقه بالا میرفتن؛ رفتم.
( ادامه داستان از زبان تهیونگ)
دیدم که دخترا با دستایی پر از وسایل رسیدن و داشتن به طرف اتاقشون میرفتن. یکم که دقت کردم دیدم که سارا هم کنار لیسا بود ولی دستش هیچ وسایلی نبود و به زور داشت صاف راه میرفت... یه لحظه... اون داشت گریه میکرد... باید بفهمم چیشده... باید بهش دلداری بدم... وایستا ببینم... چرا من اینطوری شدم؟... چرا سارا برام مهم شده... چرا هر وقت دربارش فکر میکنم و یا میبینمش قلبم اینقدر تند تند میزنه؟... هوفف از دست این احساسات که هیچی هم ازشون نمیفهمم.
متوجه شدم که لیسا یه چیزی رو به سارا گفت و سارا هم یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و به طرف پله هایی که به طبقه بالا میرفتن، رفت. منم که کنجکاو شدم به طوری که کسی نبینتم سارا رو تعقیب کردم.
بالاخره سارا جلوی در بالکن وایستاد و آروم درو باز کرد و رفت تو بالکن ولی یادش رفت درو ببنده و این کار منو آسون تر میکرد چون دلم میخواست بفهمم که چرا اینطوری گریه میکنه.
یکمی منتظر موندم و تنها چیزی که شنیدم صدای هق هق سارا بود. دیگه نمیتونستم ناراحتی سارا رو تحمل کنم پس بخاطر همین آروم به بالکن رفتم و درست پشت سرش ایستادم و آروم صداش کردم : سارا...
ادامه اش جا نشد
بالاخره وسایلمو جمع کردم و دارم با برادرم خداحافظی میکنم. برادرم گفت: دلم برات تنگ میشه، تند تند بهم زنگ بزن باشه؟ گفتم : منم دلم برات تنگ میشه و حتما بهت زنگ میزنم. بعد از یه بغل طولانی از برادرم جدا شدم و با چشم های اشکی برای بار هزارم خدافظی کردم و به طرف در رفتم...
تو ماشین داشتم مثل بچه های چند ماهه گریه میکردم. دخترا سعی میکردن آرومم کنن ولی من تو این دنیا بیشتر از هر کسی به برادرم وابسته بودم و به خاطر همین هم آروم کردنم تقریبا غیر ممکن بود.
به کمپانی رسیدیم ولی من همچنان داشتم هق هق میکردم. دخترا هم تموم وسایلم رو برداشتن چون دیدن من که از شدت گریه حتی نمیتونم درست راه برم چجوری میتونم وسایلم رو بردارم. دخترا داشتن میرفتن که وسایل منو جابهجا کنن که لیسا کنارم اومد و گفت : طبقه بالا برو؛ وقتی رسیدی از پله های سمت چپ بالا برو یه در هست که واسه بالکن هستش و درش همیشه بازه ؛ برو اونجا و یکمی خلوت کن. هممون میتونیم احساست رو درک کنیم. اولش برای ماهم سخت بود تا جدا از خانوادمون زندگی کنیم. آروم گفتم : ممنون و به طرف پله هایی که به طبقه بالا میرفتن؛ رفتم.
( ادامه داستان از زبان تهیونگ)
دیدم که دخترا با دستایی پر از وسایل رسیدن و داشتن به طرف اتاقشون میرفتن. یکم که دقت کردم دیدم که سارا هم کنار لیسا بود ولی دستش هیچ وسایلی نبود و به زور داشت صاف راه میرفت... یه لحظه... اون داشت گریه میکرد... باید بفهمم چیشده... باید بهش دلداری بدم... وایستا ببینم... چرا من اینطوری شدم؟... چرا سارا برام مهم شده... چرا هر وقت دربارش فکر میکنم و یا میبینمش قلبم اینقدر تند تند میزنه؟... هوفف از دست این احساسات که هیچی هم ازشون نمیفهمم.
متوجه شدم که لیسا یه چیزی رو به سارا گفت و سارا هم یه چیزی زیر لب زمزمه کرد و به طرف پله هایی که به طبقه بالا میرفتن، رفت. منم که کنجکاو شدم به طوری که کسی نبینتم سارا رو تعقیب کردم.
بالاخره سارا جلوی در بالکن وایستاد و آروم درو باز کرد و رفت تو بالکن ولی یادش رفت درو ببنده و این کار منو آسون تر میکرد چون دلم میخواست بفهمم که چرا اینطوری گریه میکنه.
یکمی منتظر موندم و تنها چیزی که شنیدم صدای هق هق سارا بود. دیگه نمیتونستم ناراحتی سارا رو تحمل کنم پس بخاطر همین آروم به بالکن رفتم و درست پشت سرش ایستادم و آروم صداش کردم : سارا...
ادامه اش جا نشد
۱۴.۹k
۱۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.