رویای غیرممکن فصل1 پارت19 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت19 #قسمت1
بعد از اینکه از اتاق بنگ شی هیوک دور شدیم؛ همه دخترا شروع کردن به جیغ و داد و بغلم کردن. لیسا تقریبا داد زد : وواااااییی بالاخره میتونی بیایی و با ما زندگی کنیییی ههووورراااا!!!!. رزی هم جوری منو بغل کرده بود که به زور میتونستم نفس بکشم. جنی و جیسو هم منو بغل کرده بودن ولی نه در حد رزی. منم راستش خیلی خوشحال شده بودم و تقریبا داشتم از خوشحالی مثل لیسا داد میزدم. بالاخره بعد از چند دقیقه بغل و داد و جیغ زدن گفتم : خب بسه دیگه بهتره برم و هرچه سریع تر وسایلمو جمع کنم. رزی پرسید: میشه ما هم باهات بیاییم و بهت کمک کنیم؟ جواب دادم : نمیدونم اگه کمپانی اجازه بده بیایین چرا نه؟ رزی گفت : الان به بنگ شی هیوک زنگ میزنم تا ببینم اجازه میده یا نه. بعد سریع گوشیش رو بر داشت و شمارشو گرفت.
رزی : سلام بنگ شی هیوک.
بنگ شی هیوک : سلام رزی، کاری داشتی؟
رزی : بله. راستش میخواستم بپرسم که ما هم میتونیم با سارا بریم و کمک کنیم تا وسایلشو جمع کنه؟
بنگ شی هیوک : باشه ولی سریع برگردین
رزی: چشم. خداحافظ
بنگ شی هیوک : خداحافظ
رزی با خوشحالی گوشی رو قطع کرد و داد زد : ههووورراااا. بچه ها بیایین سریع لباس بپوشیم تا به سارا کمک کنیم. سارا تو هم به برادرت بگو ما هم با تو میاییم تا آماده باشه. منم با خوشحالی داد زدم : باشه. و گروه بلک پینک به طرف اتاقشون رفتن و منم گوشیمو برداشتم تا به برادرم زنگ بزنم. همینکه زنگ زدم برادرم گوشی رو برداشت و زود تر از خودم صحبت کرد
_ سلام شوک الکتریکی من، چطوری؟
+ خوبم،انگار بدجوری بهت شوک وارد شده :-):-)
_بله دیگه به لطف بعضیااا
+هاهاها، راستی کارمون الان تموم شد و رئیس کمپانی بهم گفت که باید همین امروز به خوابگاهمون اسباب کشی کنم؛ به خاطر همین الان دارم با همگروهیام میام تا وسایلمو جمع کنیم.
_ چه زود میری. :-{ :-{
+میدونم ولی بهت سر میزنم تا کمبود شوک الکتریکی نداشته باشی :-):-):-)
_نباید به تو محبت کردااا
+میدونم به هر حال ما قراره یه چند دقیقه بعد اونجا باشیم پس آماده باش و خدافظ
_وایستا وایستا قطع نکن یه دقیقه.
+ چیه؟؟؟
_شوگا جونت چیشد؟؟
با این حرفش یاد رابطه جنی و یونگی افتادم... به زور یادم رفته بود... ولی الان اونقدر ها هم ناراحت نیستم... پس همه چیو بهش توضیح دادم
_ ووواااااییییی، وقتی رسیدی خونه اجازه داری هر چقدر که بخوایی تو بغلم گریه کنی.
خندیدم چون از اینکه کسی تو بغلش گریه کنه متنفره و فقط به کسایی که واقعا دوست داره این اجازه رو میده.
+ نه نیازی ندارم،به هر حال خدافظ الان دخترا میان.
_ نه نه وایستا
+بازم چیه؟...
ادامه اش جا نشد
بعد از اینکه از اتاق بنگ شی هیوک دور شدیم؛ همه دخترا شروع کردن به جیغ و داد و بغلم کردن. لیسا تقریبا داد زد : وواااااییی بالاخره میتونی بیایی و با ما زندگی کنیییی ههووورراااا!!!!. رزی هم جوری منو بغل کرده بود که به زور میتونستم نفس بکشم. جنی و جیسو هم منو بغل کرده بودن ولی نه در حد رزی. منم راستش خیلی خوشحال شده بودم و تقریبا داشتم از خوشحالی مثل لیسا داد میزدم. بالاخره بعد از چند دقیقه بغل و داد و جیغ زدن گفتم : خب بسه دیگه بهتره برم و هرچه سریع تر وسایلمو جمع کنم. رزی پرسید: میشه ما هم باهات بیاییم و بهت کمک کنیم؟ جواب دادم : نمیدونم اگه کمپانی اجازه بده بیایین چرا نه؟ رزی گفت : الان به بنگ شی هیوک زنگ میزنم تا ببینم اجازه میده یا نه. بعد سریع گوشیش رو بر داشت و شمارشو گرفت.
رزی : سلام بنگ شی هیوک.
بنگ شی هیوک : سلام رزی، کاری داشتی؟
رزی : بله. راستش میخواستم بپرسم که ما هم میتونیم با سارا بریم و کمک کنیم تا وسایلشو جمع کنه؟
بنگ شی هیوک : باشه ولی سریع برگردین
رزی: چشم. خداحافظ
بنگ شی هیوک : خداحافظ
رزی با خوشحالی گوشی رو قطع کرد و داد زد : ههووورراااا. بچه ها بیایین سریع لباس بپوشیم تا به سارا کمک کنیم. سارا تو هم به برادرت بگو ما هم با تو میاییم تا آماده باشه. منم با خوشحالی داد زدم : باشه. و گروه بلک پینک به طرف اتاقشون رفتن و منم گوشیمو برداشتم تا به برادرم زنگ بزنم. همینکه زنگ زدم برادرم گوشی رو برداشت و زود تر از خودم صحبت کرد
_ سلام شوک الکتریکی من، چطوری؟
+ خوبم،انگار بدجوری بهت شوک وارد شده :-):-)
_بله دیگه به لطف بعضیااا
+هاهاها، راستی کارمون الان تموم شد و رئیس کمپانی بهم گفت که باید همین امروز به خوابگاهمون اسباب کشی کنم؛ به خاطر همین الان دارم با همگروهیام میام تا وسایلمو جمع کنیم.
_ چه زود میری. :-{ :-{
+میدونم ولی بهت سر میزنم تا کمبود شوک الکتریکی نداشته باشی :-):-):-)
_نباید به تو محبت کردااا
+میدونم به هر حال ما قراره یه چند دقیقه بعد اونجا باشیم پس آماده باش و خدافظ
_وایستا وایستا قطع نکن یه دقیقه.
+ چیه؟؟؟
_شوگا جونت چیشد؟؟
با این حرفش یاد رابطه جنی و یونگی افتادم... به زور یادم رفته بود... ولی الان اونقدر ها هم ناراحت نیستم... پس همه چیو بهش توضیح دادم
_ ووواااااییییی، وقتی رسیدی خونه اجازه داری هر چقدر که بخوایی تو بغلم گریه کنی.
خندیدم چون از اینکه کسی تو بغلش گریه کنه متنفره و فقط به کسایی که واقعا دوست داره این اجازه رو میده.
+ نه نیازی ندارم،به هر حال خدافظ الان دخترا میان.
_ نه نه وایستا
+بازم چیه؟...
ادامه اش جا نشد
۲۱.۸k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.