رویای غیرممکن فصل1 پارت20 قسمت2
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت20 #قسمت2
ادامه:
سریع به طرفم برگشت و با دیدن من تعجب کرد و سریع سعی کرد که اشکاشو پاک کنه و هق هقش رو خفه کنه ولی موفق نبود که هیچ، بدتر شروع کرد به گریه کردن. شوک شده بودم؛ نمیتونستم بفهمم به خاطر دیدن من گریش شدت گرفت و یا واسه یه چیز دیگه. آروم ازش پرسیدم : سارا خوبی؟ چرا گریه میکنی؟ ولی اون به جای توضیح دادن اینکه چه اتفاقی افتاده پشتشو به من کرد و بدتر شروع کرد به گریه کردن. تنها یه راه حل واسم مونده بود اونم بغل کردنش بود. پس آروم دستامو دور کمرش حلقه کردم به نظر میومد اولش یکمی از این اتفاق شوکه شده بود ولی بعدش چرخید و درست روبهروی من قرار گرفت و منو بغل کرد و سرشو رو شونم گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. وقتی منو بغل کرد احساس کردم قلبم از شدت هیجان الانه که از دهنم بپره بیرون... کم کم داشتم احساساتم رو میفهمیدم... فکر کنم من عاشقش شده بودم... مطمئن نبودم ولی باید با یکی درباره این احساساتم صحبت کنم...
( ادامه داستان از زبون سارا)
وقتی تهیونگ رو بغل کردم و سرمو رو شونش گذاشتم و شروع کردم به گریه؛ احساس کردم واقعا سبک شدم و دلم میخواست تا ابد تو بغل تهیونگ بمونم...بغل کردنش بهم احساس خوبی میداد... چیی؟؟؟... بیخیال... نمیدونم چرا ولی دلم میخواست همه چیو به تهیونگ تعریف کنم و البته این کارو هم کردم.
بعد از اینکه کامل به تهیونگ توضیح دادم چیشده و چرا داشتم گریه میکردم؛ تهیونگ دستشو رو موهام کشید و گفت : میدونم جدایی از افراد خانواده چقدر سخته و درکت میکنم ولی یه چیزی رو میخوام بگم؛ اونم اینه که زمانی که برادرت نبود ولی من بودم ازت مراقبت میکنم... قول میدم...
ادامه:
سریع به طرفم برگشت و با دیدن من تعجب کرد و سریع سعی کرد که اشکاشو پاک کنه و هق هقش رو خفه کنه ولی موفق نبود که هیچ، بدتر شروع کرد به گریه کردن. شوک شده بودم؛ نمیتونستم بفهمم به خاطر دیدن من گریش شدت گرفت و یا واسه یه چیز دیگه. آروم ازش پرسیدم : سارا خوبی؟ چرا گریه میکنی؟ ولی اون به جای توضیح دادن اینکه چه اتفاقی افتاده پشتشو به من کرد و بدتر شروع کرد به گریه کردن. تنها یه راه حل واسم مونده بود اونم بغل کردنش بود. پس آروم دستامو دور کمرش حلقه کردم به نظر میومد اولش یکمی از این اتفاق شوکه شده بود ولی بعدش چرخید و درست روبهروی من قرار گرفت و منو بغل کرد و سرشو رو شونم گذاشت و شروع کرد به گریه کردن. وقتی منو بغل کرد احساس کردم قلبم از شدت هیجان الانه که از دهنم بپره بیرون... کم کم داشتم احساساتم رو میفهمیدم... فکر کنم من عاشقش شده بودم... مطمئن نبودم ولی باید با یکی درباره این احساساتم صحبت کنم...
( ادامه داستان از زبون سارا)
وقتی تهیونگ رو بغل کردم و سرمو رو شونش گذاشتم و شروع کردم به گریه؛ احساس کردم واقعا سبک شدم و دلم میخواست تا ابد تو بغل تهیونگ بمونم...بغل کردنش بهم احساس خوبی میداد... چیی؟؟؟... بیخیال... نمیدونم چرا ولی دلم میخواست همه چیو به تهیونگ تعریف کنم و البته این کارو هم کردم.
بعد از اینکه کامل به تهیونگ توضیح دادم چیشده و چرا داشتم گریه میکردم؛ تهیونگ دستشو رو موهام کشید و گفت : میدونم جدایی از افراد خانواده چقدر سخته و درکت میکنم ولی یه چیزی رو میخوام بگم؛ اونم اینه که زمانی که برادرت نبود ولی من بودم ازت مراقبت میکنم... قول میدم...
۱۶.۰k
۱۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.