Part1
Part1
بچه ها
مشکی پوشیده بود و به هردو پسرش نگاه میکرد. از بس به مردمی که برای ختم پدرشون
اومده بودن تعظیم کرده بودن خسته شده بودن.
با یه قلب شکسته آه کشید...از وقتی که شوهرش مرد٬پدربزرگشون که رییس شرکت بود
اصرار کرد که نوه هاش باید باهاش بمونن و به مهمونا احترام بزارن.
مادرشون که خیلی لوس بارشون آورده بود خیلی نگران پسراش بود ولی تلاش میکرد به
پدربزرگشون احترام بزاره٬رییس شرکت!واضح بود که جونگ کوک بیشتر از همه تحت
تاثیر مرگ ناگهانی پدرش قرار گرفته . اون همیشه تنها بود غذا نمیخورد همیشه به یه جا
خیره میشد و زیاد حرف نمیزد. روز به روز بیشتر آب میشد ولی اون قبلا این شکلی
نبود٬اون قبلا بچه اجتماعی و فعال و بامزه ای بود. قلبش میشکست وقتی هربار میدید که تو
مدرسه تنهاست درحالیکه بقیه بچه ها با هم بازی میکنن... یک روز با خودش بیرون بردش
و تلاش کرد یه زمان خاصی رو باهاش بگذرونه با هم دیگه بستنی خوردن و به شهربازی
کنار خونشون رفتن٬اون از همه بچه ها دوری میکرد. مادرش اونجا ایستاد و با چهره ای
ناراحت بهش نگاه کرد. ولی بعد از مدتی دید که داره با اون بچه صحبت میکنه٬میخندید٬از
دور دیدش که داره میخنده٬فکر نمیکرد که دیگه بتونه لبخندشو ببینه... بهش نزدیکتر شد
و اون بچه رو دید. بچه ای با چشمای بزرگ و موهایی مشکی که میخندید و با شن ها بازی
میکرد.
جونگ کوک داشت با لبخند بهش نگاه میکرد که اون بچه شن هارو به طرفش پرت
کرد. میخواست بره سرش داد بکشه که تمومش کنه ولی کثیف شدن لباساش اهمیتی
نداشت وقتی که با خوشحالی میخندید. از دور بهش نگاه کرد. دستشو گذاشت جلوی
دهنش تا صدای گریشو خفه کنه ٬اون داشت میخندید و با اون پسر شن بازی میکرد.
بعد از مدتی به سمت اونا حرکت کرد٬خندید"هی تو اسمت چیه بچه و مامانت کجاست؟"
اون بچه به مادر جونگ کوک نگاه کرد"اسمم تهیونگ ـه و مامانم...خب اونا به من گفتن
وقتی من بچه بودم مرده" و شونشو بالا انداخت.
به جواب معصومانه ش لبخند زد و پرسید"خب چند سالته؟نزدیک اینجا زندگی میکنی؟!"
5 لایک و 1 نظر هم برای گذاشتن ادامش کافیه، چون من بخاطر خوندن شمای عزیز میذارم💘
#فیک #فیک_بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_جونگ_کوک
بچه ها
مشکی پوشیده بود و به هردو پسرش نگاه میکرد. از بس به مردمی که برای ختم پدرشون
اومده بودن تعظیم کرده بودن خسته شده بودن.
با یه قلب شکسته آه کشید...از وقتی که شوهرش مرد٬پدربزرگشون که رییس شرکت بود
اصرار کرد که نوه هاش باید باهاش بمونن و به مهمونا احترام بزارن.
مادرشون که خیلی لوس بارشون آورده بود خیلی نگران پسراش بود ولی تلاش میکرد به
پدربزرگشون احترام بزاره٬رییس شرکت!واضح بود که جونگ کوک بیشتر از همه تحت
تاثیر مرگ ناگهانی پدرش قرار گرفته . اون همیشه تنها بود غذا نمیخورد همیشه به یه جا
خیره میشد و زیاد حرف نمیزد. روز به روز بیشتر آب میشد ولی اون قبلا این شکلی
نبود٬اون قبلا بچه اجتماعی و فعال و بامزه ای بود. قلبش میشکست وقتی هربار میدید که تو
مدرسه تنهاست درحالیکه بقیه بچه ها با هم بازی میکنن... یک روز با خودش بیرون بردش
و تلاش کرد یه زمان خاصی رو باهاش بگذرونه با هم دیگه بستنی خوردن و به شهربازی
کنار خونشون رفتن٬اون از همه بچه ها دوری میکرد. مادرش اونجا ایستاد و با چهره ای
ناراحت بهش نگاه کرد. ولی بعد از مدتی دید که داره با اون بچه صحبت میکنه٬میخندید٬از
دور دیدش که داره میخنده٬فکر نمیکرد که دیگه بتونه لبخندشو ببینه... بهش نزدیکتر شد
و اون بچه رو دید. بچه ای با چشمای بزرگ و موهایی مشکی که میخندید و با شن ها بازی
میکرد.
جونگ کوک داشت با لبخند بهش نگاه میکرد که اون بچه شن هارو به طرفش پرت
کرد. میخواست بره سرش داد بکشه که تمومش کنه ولی کثیف شدن لباساش اهمیتی
نداشت وقتی که با خوشحالی میخندید. از دور بهش نگاه کرد. دستشو گذاشت جلوی
دهنش تا صدای گریشو خفه کنه ٬اون داشت میخندید و با اون پسر شن بازی میکرد.
بعد از مدتی به سمت اونا حرکت کرد٬خندید"هی تو اسمت چیه بچه و مامانت کجاست؟"
اون بچه به مادر جونگ کوک نگاه کرد"اسمم تهیونگ ـه و مامانم...خب اونا به من گفتن
وقتی من بچه بودم مرده" و شونشو بالا انداخت.
به جواب معصومانه ش لبخند زد و پرسید"خب چند سالته؟نزدیک اینجا زندگی میکنی؟!"
5 لایک و 1 نظر هم برای گذاشتن ادامش کافیه، چون من بخاطر خوندن شمای عزیز میذارم💘
#فیک #فیک_بی_تی_اس #فیک_تهیونگ #فیک_جونگ_کوک
۱.۳k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.