منسالمه و از جونگ کوک یه سال بزرگترم اون گفتسالشهمن او

من8سالمه و از جونگ کوک یه سال بزرگترم اون گفت7سالشه٬من اومدم اینجا که با
"
خالم زندگی کنم٬چرا انقدر سوال میپرسید؟"
جونگ کوک خندید"آره مامان من دوست داره زیاد سوال بپرسه...مامان اون ازم
بزرگتره٬اون هیونگمه ولی ازم خواست فقط تهیونگ صداش کنم"
بلند شد و لباساش رو تکوند"مامان اون تازه به سئول اومده و میخواد تو مدرسه من درس
بخونه. مامان میتونه با ما بیاد تا با هم ماشین بازی کنیم؟"
"البته که میتونه٬بیا تا با خالت صحبت کنیم تهیونگ"
"باشه"
جونگ کوک لبخند زد و با هم راه رفتن در حالیکه مادرش پشت سرشون بود...
خیلی خوشحال بود که پسرش دوباره شاده و میخنده...
دیدگاه ها (۰)

part 2باهم بزرگ شدن 8 سال بعد با اینکه الات تهیونگ اول دبیر...

‌ ‌ ‌ ‌کاش نرسه مرگ این رویا ‌‌‌.‌ ‌ ′′ از این به بعد بین ...

Part1 بچه ها مشکی پوشیده بود و به هردو پسرش نگاه میکرد. از ب...

نام فیک: عاشق‌شدن‌بخشی‌از‌برنامه‌نبود ᨏᨐᨓᨓᨐᨏخلاصه :جونگکوک و...

black flower(p,313)

black flower(p,314)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط