آنچنان رفتی که دل از حس ویرانم گریست

‍ ‍ آنچنان رفتی که دل از حسّ ویرانم گریست
کوچه های شهر ، با اشک فراوانم گریست

در میان درد و غم ، وقتی رهایم کرده ای
روزگارم ، ... روزگارم از غمِ جانم گریست

رفتنت درد بزرگی بود پشتم را شکست
تا غزل هم با قلم ، با چشم گریانم گریست

عشق نفرین گشته را با صد بغل حسّ دعا
پای محرابی کشاندم ، حدّ ایمانم گریست

چون که جرمم را نفهمیدم ، چرا تنها شدم
بخت هم بر حال زار ِدل پریشانم گریست

دردهایم را کنار نرده های بی کسی
بوته های یاس را گفتم به درمانم گریست
#خاص #جذاب #عاشقانه
دیدگاه ها (۱)

چه دلبرانه به من خندیدیو منچه غریبانه رفتنت را بغض ڪردمپشت س...

قصه گوی ماهری شده امهر شب تمام یکی بودها رابا کلاف خیال، به ...

‍ مدتهاست قلبم با رفتن یکباره ات زیر لایه های مبهوت انجماد ق...

ڪاش دوست داشتنتبه مانند تمامِ حرفهایی ڪہ در دهانِ مردم می پی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط