قصه گوی ماهری شده ام

قصه گوی ماهری شده ام
هر شب تمام یکی بودها را
با کلاف خیال،
به نبودنهایت می بافم!
آنقدر از مهربانی های نداشته ات،
پیش این دل گفته ام
که کلاهی قد سالهای نبودت روی سرش رفته!

نه اینکه از گول زدن دلم پشیمان شده باشم،
نه!
آرام کردنش جز با قصه های پر از دروغ ممکن نبود
فقط می ترسم،
خیلی می ترسم!
این دل کم کم دارد بزرگ می شود
دیگر با تمام کلاف های دنیا هم
نمی توان برایش خوابهای رنگی بافت
فقط کمی تو می خواهد
تا از ذوق بودنت تا ابد به خواب رود...
#خاص #جذاب #عاشقانه
دیدگاه ها (۱)

مینویسم،مینویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد...با تو از حادثه...

چه دلبرانه به من خندیدیو منچه غریبانه رفتنت را بغض ڪردمپشت س...

‍ ‍ آنچنان رفتی که دل از حسّ ویرانم گریستکوچه های شهر ، با ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط