همه چیز از یه دعوای مسخره شروع شد
همه چیز از یه دعوای مسخره شروع شد
چند روز بود بهونه گیر شده بودم
یه زنِ بهونه گیر چی میخواد؟
یه کی که بهش بگه بیا بشین اینجا،
حالا بگو ببینم چی شده؟
به خدا همینو میخواد که بره بشینه رو پاهای مردشو درست وقتی دو تا دست،
محکم پیچید دور شونه هاش شروع کنه
به حرف زدن
هی حرف بزنه،
هی بغض کنه،
هی بگه تو چرا اینکارو کردی،
اینکارو نکردی...
هی بگه و بگه...
باور کن همه چیز همون موقع همونجا رو دو تا پای قُرص تموم میشه
بدون اینکه اون مرد لازم باشه توضیحی بده...
اما اینطوری نشد
نشست کنارم رو صندلی شاگرد و گفت: من فکر می کنم
حالا که با هم مشکل داریم
و اخلاقامون بهم نمیخوره بهتره همو آزار ندیم...
نگاش نمی کردم زل زده بودم
به فرمون ماشین
جمله بعدیش این بود: من برنامه های آینده ام معلوم نیست
تو هم که بالاخره باید ازدواج کنی
احساسم میگه با هم بمونیم
ولی عقلم با وجود شرایط خودم و تو میگه که بهتر دیگه با هم نباشیم...
نفهمیدم چی شد که زدم زیر گریه:)
بغلم نکرد :)
فقط گفت برم بشینم اونور که اون جای من رانندگی کنه!
یادم اومد چقدر برای بدست آوردن من این در و اون در زده بود،
الان اینهمه منطقشو نمی فهمیدم...
هوا سرد بود،
رووند سمت یه کافه و دو تا قهوه گرفت
حالا دیگه من به هق هق افتاده بودم:)
اشکامو پاک میکردم
ولی باز نمی دونم از کجا اشک جای اشکو پر میکرد
پرسیدم: یعنی دیگه دوستم نداری...؟
گفت: چرا دوستت دارم ولی...
از اون " ولی " هایی که میدونی خودش شروعِ یه داستان درازه
از اون " ولی " هایی که دلت نمیخواد بعدشو بشنوی
اما اون این " ولی " رو سپرد به سکوت...
چند دقیقه همینطور گذشت تا اینکه گفت:
بهتره با اون بلیطی که رزرو کردی
بری سفر برای تمدد اعصاب...
بعدش منو رسوند درِ خونه
هنوز داشتم گریه می کردم
اومدم از ماشین پیاده شم که یهو گفت:
میشه اون بلیط دو تا بشه...؟
الان یه ساعتی هست که از سفر برگشتیم،
سفر خیلی خوبی بود
ولی از وقتی برگشتیم یه جوری ام
حس می کنم ته داستانِ اون روز توو ماشین هنوز بازه...
رابطه مون هم یه طوریشه
ظاهرش خوبه اما یه چیزایی ازش کم شده مثل شب بخیر گفتنا،
رسیدی خبر بده ها
یه بهونه هایی هم بهش اضافه شده
مثل خوابم برد، یادم رفت
البته هر دو خیلی سعی می کنیم
حفظِ ظاهر کنیم اما
ته مغرم یه چیزی میگه این سفر به خاطر اشکای اون شب من بود
دوستام بهم میگن من خراب کردم رابطه رو، الانم نباید دیگه اون شبو به رو بیارم...
اما این نشدنیه
وقتی توو رابطه حرف رفتن میاد وسط دیگه نمی تونی خودتو بزنی به بیخیالی،
انگار نه انگار...
ممکنه یهو متوجه نمِ گوشه دیوار خونه ات بشی
اما میدونی که این روند از مدت ها قبل پشت این گچ و سیمان و آجر شروع شده...
حالا اینجام جلوی پنجره اتاقم گاهی به کوچه نگاه میکنم،
گاهی به آسمون
علاقه و دوستی رسیده به بلاتکلیفی شاید هم به ترحم
باید پاره کنم این طناب رو...؟
یا منتظر روزهای آینده و تصمیمات بعدی اون باشم...؟
یه ماشین آژیر می کشه
یه رهگذر توو کوچه میخونه
رو بخار شیشه می نویسم
کاش یکی بیاد که بخواد و بمونه:))))
#پریسا_زابلی_پور
چند روز بود بهونه گیر شده بودم
یه زنِ بهونه گیر چی میخواد؟
یه کی که بهش بگه بیا بشین اینجا،
حالا بگو ببینم چی شده؟
به خدا همینو میخواد که بره بشینه رو پاهای مردشو درست وقتی دو تا دست،
محکم پیچید دور شونه هاش شروع کنه
به حرف زدن
هی حرف بزنه،
هی بغض کنه،
هی بگه تو چرا اینکارو کردی،
اینکارو نکردی...
هی بگه و بگه...
باور کن همه چیز همون موقع همونجا رو دو تا پای قُرص تموم میشه
بدون اینکه اون مرد لازم باشه توضیحی بده...
اما اینطوری نشد
نشست کنارم رو صندلی شاگرد و گفت: من فکر می کنم
حالا که با هم مشکل داریم
و اخلاقامون بهم نمیخوره بهتره همو آزار ندیم...
نگاش نمی کردم زل زده بودم
به فرمون ماشین
جمله بعدیش این بود: من برنامه های آینده ام معلوم نیست
تو هم که بالاخره باید ازدواج کنی
احساسم میگه با هم بمونیم
ولی عقلم با وجود شرایط خودم و تو میگه که بهتر دیگه با هم نباشیم...
نفهمیدم چی شد که زدم زیر گریه:)
بغلم نکرد :)
فقط گفت برم بشینم اونور که اون جای من رانندگی کنه!
یادم اومد چقدر برای بدست آوردن من این در و اون در زده بود،
الان اینهمه منطقشو نمی فهمیدم...
هوا سرد بود،
رووند سمت یه کافه و دو تا قهوه گرفت
حالا دیگه من به هق هق افتاده بودم:)
اشکامو پاک میکردم
ولی باز نمی دونم از کجا اشک جای اشکو پر میکرد
پرسیدم: یعنی دیگه دوستم نداری...؟
گفت: چرا دوستت دارم ولی...
از اون " ولی " هایی که میدونی خودش شروعِ یه داستان درازه
از اون " ولی " هایی که دلت نمیخواد بعدشو بشنوی
اما اون این " ولی " رو سپرد به سکوت...
چند دقیقه همینطور گذشت تا اینکه گفت:
بهتره با اون بلیطی که رزرو کردی
بری سفر برای تمدد اعصاب...
بعدش منو رسوند درِ خونه
هنوز داشتم گریه می کردم
اومدم از ماشین پیاده شم که یهو گفت:
میشه اون بلیط دو تا بشه...؟
الان یه ساعتی هست که از سفر برگشتیم،
سفر خیلی خوبی بود
ولی از وقتی برگشتیم یه جوری ام
حس می کنم ته داستانِ اون روز توو ماشین هنوز بازه...
رابطه مون هم یه طوریشه
ظاهرش خوبه اما یه چیزایی ازش کم شده مثل شب بخیر گفتنا،
رسیدی خبر بده ها
یه بهونه هایی هم بهش اضافه شده
مثل خوابم برد، یادم رفت
البته هر دو خیلی سعی می کنیم
حفظِ ظاهر کنیم اما
ته مغرم یه چیزی میگه این سفر به خاطر اشکای اون شب من بود
دوستام بهم میگن من خراب کردم رابطه رو، الانم نباید دیگه اون شبو به رو بیارم...
اما این نشدنیه
وقتی توو رابطه حرف رفتن میاد وسط دیگه نمی تونی خودتو بزنی به بیخیالی،
انگار نه انگار...
ممکنه یهو متوجه نمِ گوشه دیوار خونه ات بشی
اما میدونی که این روند از مدت ها قبل پشت این گچ و سیمان و آجر شروع شده...
حالا اینجام جلوی پنجره اتاقم گاهی به کوچه نگاه میکنم،
گاهی به آسمون
علاقه و دوستی رسیده به بلاتکلیفی شاید هم به ترحم
باید پاره کنم این طناب رو...؟
یا منتظر روزهای آینده و تصمیمات بعدی اون باشم...؟
یه ماشین آژیر می کشه
یه رهگذر توو کوچه میخونه
رو بخار شیشه می نویسم
کاش یکی بیاد که بخواد و بمونه:))))
#پریسا_زابلی_پور
۱۵.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.