رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت هشت
- توی #مهمونی دیدیم؟
با پوزخند مختصر جواب داد :
-نه.
روی مبل کناریش نشستم.
-اسمت چیه؟
-پدرام.
نگاهی به سر و پام انداخت و پرسید :
-چند سالته؟
-بیست و چهار.
-خوبه همسنیم.
یکم هردو ساکت موندیم بعد گفت :
-یک چیزی ازت بخوام؟
لحن التماس آمیزش کنجکاوم کرد.
-چی؟!
-ببخشید! ببخشید! می دونم دیونگی و الان هم با اردنگی پرتم می کنی بیرون؛ ولی خواهش می کنم به حرفم گوش
کن! خواهش، خوا هش، خواهش! می شه زندگیت رو یک مدت با من عوض کنی؟ !
سوال عجیب و جالبی بود و واقعا حقش بود کاری که گفت رو انجام بدم اما برای منی که عاشق تغییرات و آدم راحتی بودم چیزی نبود.
-باشه.
از جوابم دهنش باز موند و هنگ کرده به من زل زد. خیلی طول کشید تا به خودش بیاد.
-چی؟!
با هیجانی که سعی می کردم نشونش ندم گفتم :
-باشه.
-جدا؟!
شونه ای بالا انداختم.
-آره، مگه همین رو نمی خواستی؟
-قبول کردی؟ !
کلافه شدم .
-چرا عین زن ها رفتار می کنی؟! آره بابا قبول کردم حالا یکم از زندگیت بگو ببینم کجا می خوام برم من هم از زندگیم می
گم.
در حالی که هنوز توی شوک بود گفت :
-اسمم پدرامه، یک برادر بزرگ تر و یک خواهر کوچیک تر دارم. اسمشون پندار و پنهانه. بر ادر تقریبا زورگوی و حساس؛ خواهرم هم خیلی لوسه همیشه هم باهم دعوا داریم. من دانشجوی رشته ی برنامه نویسیه.
- از رفتارهای شخصیت بگو و تا دوست صمیمی دارم که مثل خودم هس تن، لجباز و یک دنده ام و از پس همه جز پندار بر میام. اهل دوستی با دختر
نیستم کلا ازشون دوری می کنم؛ جوری که حتی با خواهرم زیاد صحبت کنیم و معموال فقط دعوا می کنیم. توی خونه ی ما کارها تقسیمه پندار شام رو درست می کنه و میز رو می چینه، پنهان ناهار رو درست می کنه و خونه رو جارو می زنه، شستن ظرف ها و بقیه کارها هم با منه .
#فیلم بیشتر اکشن م ی بینم و اهل #کتاب هم تا حدودی هستم. از اقوام افراد زیادی توی خوزستان نیستن و فقط شوهر خالمون که خاله مون چند سال پیش مرده با بچه هاش این جا زندگی می کنه که گاهی به ما سر می زن و رابطه ی نسبتا نزدیکی داریم .
اهل #سیاست نیستم و به مشکل مردم هم کاری ندارم فقط خودم برای خودمم مهم هستم. اهل #دین و مین هم نیستم ولی
بعضی وقت ها #نماز می خونم و روزه هام رو هم می گیرم. همین ها دیگه تو از خودت بگو .
یکم مکث کردم بعد گفتم:
-اسمم رو که می دون ی. نوزده سالگی با یک دختر گدا ازدواج کردم. خانوادم #خبر نداشتن و وقتی متوجه شدن گفتن باید
عقد دائمش کنم. مخصوصا این که همون موقع ها فهمیدیم حامله هم هست. من هم بدم نیومد چون دوستش داشتم ولی
وقتی اومد توی خونم از این که احساس کردم یک #بچه گدا رو که لیاقت ای ن زندگی رو نداره آوردم توی خونه بزرگم حس
بدی بهم دست داد و کم کم ازش متنفرم کرد.
#رمان #داستان
با پوزخند مختصر جواب داد :
-نه.
روی مبل کناریش نشستم.
-اسمت چیه؟
-پدرام.
نگاهی به سر و پام انداخت و پرسید :
-چند سالته؟
-بیست و چهار.
-خوبه همسنیم.
یکم هردو ساکت موندیم بعد گفت :
-یک چیزی ازت بخوام؟
لحن التماس آمیزش کنجکاوم کرد.
-چی؟!
-ببخشید! ببخشید! می دونم دیونگی و الان هم با اردنگی پرتم می کنی بیرون؛ ولی خواهش می کنم به حرفم گوش
کن! خواهش، خوا هش، خواهش! می شه زندگیت رو یک مدت با من عوض کنی؟ !
سوال عجیب و جالبی بود و واقعا حقش بود کاری که گفت رو انجام بدم اما برای منی که عاشق تغییرات و آدم راحتی بودم چیزی نبود.
-باشه.
از جوابم دهنش باز موند و هنگ کرده به من زل زد. خیلی طول کشید تا به خودش بیاد.
-چی؟!
با هیجانی که سعی می کردم نشونش ندم گفتم :
-باشه.
-جدا؟!
شونه ای بالا انداختم.
-آره، مگه همین رو نمی خواستی؟
-قبول کردی؟ !
کلافه شدم .
-چرا عین زن ها رفتار می کنی؟! آره بابا قبول کردم حالا یکم از زندگیت بگو ببینم کجا می خوام برم من هم از زندگیم می
گم.
در حالی که هنوز توی شوک بود گفت :
-اسمم پدرامه، یک برادر بزرگ تر و یک خواهر کوچیک تر دارم. اسمشون پندار و پنهانه. بر ادر تقریبا زورگوی و حساس؛ خواهرم هم خیلی لوسه همیشه هم باهم دعوا داریم. من دانشجوی رشته ی برنامه نویسیه.
- از رفتارهای شخصیت بگو و تا دوست صمیمی دارم که مثل خودم هس تن، لجباز و یک دنده ام و از پس همه جز پندار بر میام. اهل دوستی با دختر
نیستم کلا ازشون دوری می کنم؛ جوری که حتی با خواهرم زیاد صحبت کنیم و معموال فقط دعوا می کنیم. توی خونه ی ما کارها تقسیمه پندار شام رو درست می کنه و میز رو می چینه، پنهان ناهار رو درست می کنه و خونه رو جارو می زنه، شستن ظرف ها و بقیه کارها هم با منه .
#فیلم بیشتر اکشن م ی بینم و اهل #کتاب هم تا حدودی هستم. از اقوام افراد زیادی توی خوزستان نیستن و فقط شوهر خالمون که خاله مون چند سال پیش مرده با بچه هاش این جا زندگی می کنه که گاهی به ما سر می زن و رابطه ی نسبتا نزدیکی داریم .
اهل #سیاست نیستم و به مشکل مردم هم کاری ندارم فقط خودم برای خودمم مهم هستم. اهل #دین و مین هم نیستم ولی
بعضی وقت ها #نماز می خونم و روزه هام رو هم می گیرم. همین ها دیگه تو از خودت بگو .
یکم مکث کردم بعد گفتم:
-اسمم رو که می دون ی. نوزده سالگی با یک دختر گدا ازدواج کردم. خانوادم #خبر نداشتن و وقتی متوجه شدن گفتن باید
عقد دائمش کنم. مخصوصا این که همون موقع ها فهمیدیم حامله هم هست. من هم بدم نیومد چون دوستش داشتم ولی
وقتی اومد توی خونم از این که احساس کردم یک #بچه گدا رو که لیاقت ای ن زندگی رو نداره آوردم توی خونه بزرگم حس
بدی بهم دست داد و کم کم ازش متنفرم کرد.
#رمان #داستان
۳۶.۷k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.