رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت هفت
اگه فیلم های فرزاد خشنه، پس دخترش هم به خودش رفته. فیلم که تموم شد، نگاهی به دختر کوچولوی توی بغلم کردم و دیدم خوابش گرفته، مادرش جلو اومد و گفت:
-بذارین ببرمش .
سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم :
-خودم می برمش .
و به سمت اتاقی که می دونستم مال نواست رفتم، زن دنبالم اومد و در اتاق رو برام باز کرد . برق ها خاموش ، و چراغ خوابش که ماه و ستاره ی رنگی ای روی دیوار می چرخوند روشن بود. نوا رو روی تخت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم، خواستم بلند بشم که صدای زن مانعم شد، با صدای ظریفش گفت :
-امروز خیلی خوب بودی! خیلی مهربون بودی ! بعد از مدت ها برای اولین بار احساس کردم که شوهر دارم.
نگاهی بهش کردم و لبخند کوچیکی زدم، اما سریع گفتم :
-من امشب باید برم .
قیافه اش درهم شد و سرش رو پایین انداخت. سعی کرد به روی خودش نیاره و گفت :
-مراقب خودتون باشید !
یک آن قلبم لرزید، تا حالا کسی بهم نگفته بود مراقب خودت باش !نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- ممنون!
و سریع از اتاق خارج شدم
***فرزاد***
از پله ها بالا رفتم، در همون حال خدا رو شکر کردم که نگهبان من رو ندید وگرنه همه آبرو و حیثیتم بر باد می رفت.
چون می دونستم کسی از راه پله عبور نمی کنه از اون جا رد شدم، به در رسیده بودم که صدایی به گوشم رسید :
-فرزاد
سمت صدا برگشتم. با دیدن خودم توی چند متریم ایستاده بود دهن باز کردم تا داد بکشم که خودم جلو اومد و دستش رو روی دهنم گذاشت. این توهم بود. این یکی هم توهمه، آره حتما این طوره. دستش رو به آرومی از روی دهنم برداشت .
- بریم باهم حرف بزنیم؟
باید باهاش حرف می زدم؟! یکم فکر کردم بعد گفتم :
- یکم از من فاصله می گیری؟
بدون مخالفت ازم فاصله گرفت. به محض این که جلوم باز شد دو پا داشتم دوپا دیگه قرض گرفتم با همون حال داغونم شروع به دویدن و پایین رفتن از پله ها کردم . اون هم دنبال اومد و هی صدام می زد :
-فر زا د! واستا. ای بابا! فرزاد !
آخر سر گفت:
-بابا من همزادتم .
این رو که گفت سرجام ایستادم ولی اون نتونست خودش رو کنترل کنه و از کنارم رد شد و توی دیوار رفت. در حالی که دستش روی سرش بود به سمتم برگشت.
-دیونه ای؟ !
یکم صورتم رو تکون دادم تا از سرم بپره ولی فایده ای نداشت.
-اومده بودی من رو بترسونی؟
با اخم نگاهی به سر و پام انداخت بعد گفت :
-بیا بریم داخل خونت یک چیزی بریزم توی حلقت به خودت بیار .
می دونستم که این ساعت دریا و نوا خونه نیستن .دریا سرکار رفته و نوا هم مهد کودکِ . باهم به سمت در خونه رفتیم . کلید انداختم و وارد شدیم . بهش گفتم بشینه تا من یک دوشی بگیرم و بیام . از حموم که بیرون اومدم روی مبل رو به رو نشست.
#رمان #ترسناک #تخیلی #عاشقانه #طنز
-بذارین ببرمش .
سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم :
-خودم می برمش .
و به سمت اتاقی که می دونستم مال نواست رفتم، زن دنبالم اومد و در اتاق رو برام باز کرد . برق ها خاموش ، و چراغ خوابش که ماه و ستاره ی رنگی ای روی دیوار می چرخوند روشن بود. نوا رو روی تخت گذاشتم و پتو رو روش کشیدم، خواستم بلند بشم که صدای زن مانعم شد، با صدای ظریفش گفت :
-امروز خیلی خوب بودی! خیلی مهربون بودی ! بعد از مدت ها برای اولین بار احساس کردم که شوهر دارم.
نگاهی بهش کردم و لبخند کوچیکی زدم، اما سریع گفتم :
-من امشب باید برم .
قیافه اش درهم شد و سرش رو پایین انداخت. سعی کرد به روی خودش نیاره و گفت :
-مراقب خودتون باشید !
یک آن قلبم لرزید، تا حالا کسی بهم نگفته بود مراقب خودت باش !نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- ممنون!
و سریع از اتاق خارج شدم
***فرزاد***
از پله ها بالا رفتم، در همون حال خدا رو شکر کردم که نگهبان من رو ندید وگرنه همه آبرو و حیثیتم بر باد می رفت.
چون می دونستم کسی از راه پله عبور نمی کنه از اون جا رد شدم، به در رسیده بودم که صدایی به گوشم رسید :
-فرزاد
سمت صدا برگشتم. با دیدن خودم توی چند متریم ایستاده بود دهن باز کردم تا داد بکشم که خودم جلو اومد و دستش رو روی دهنم گذاشت. این توهم بود. این یکی هم توهمه، آره حتما این طوره. دستش رو به آرومی از روی دهنم برداشت .
- بریم باهم حرف بزنیم؟
باید باهاش حرف می زدم؟! یکم فکر کردم بعد گفتم :
- یکم از من فاصله می گیری؟
بدون مخالفت ازم فاصله گرفت. به محض این که جلوم باز شد دو پا داشتم دوپا دیگه قرض گرفتم با همون حال داغونم شروع به دویدن و پایین رفتن از پله ها کردم . اون هم دنبال اومد و هی صدام می زد :
-فر زا د! واستا. ای بابا! فرزاد !
آخر سر گفت:
-بابا من همزادتم .
این رو که گفت سرجام ایستادم ولی اون نتونست خودش رو کنترل کنه و از کنارم رد شد و توی دیوار رفت. در حالی که دستش روی سرش بود به سمتم برگشت.
-دیونه ای؟ !
یکم صورتم رو تکون دادم تا از سرم بپره ولی فایده ای نداشت.
-اومده بودی من رو بترسونی؟
با اخم نگاهی به سر و پام انداخت بعد گفت :
-بیا بریم داخل خونت یک چیزی بریزم توی حلقت به خودت بیار .
می دونستم که این ساعت دریا و نوا خونه نیستن .دریا سرکار رفته و نوا هم مهد کودکِ . باهم به سمت در خونه رفتیم . کلید انداختم و وارد شدیم . بهش گفتم بشینه تا من یک دوشی بگیرم و بیام . از حموم که بیرون اومدم روی مبل رو به رو نشست.
#رمان #ترسناک #تخیلی #عاشقانه #طنز
۲۴.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.