پارت یک
پارت یک
جی آه: ساعت ۱۱ شب بود سر درد شدیدی داشتم شاید به خاطر این بود که به رفتن یونگی عادت نکرده بودم البته شاید بهتر بگم به قاتل شدن اش عادت نکردم
هر روز حدود ۳ تا استامینوفن میخورم ولی همیشه هم بی فایده بوده. من از کل دنیا این دوتا داداش را داشتم جیمین که گم گور شد یونگی هم مافیا
فلش بک دو ماه پیش یک روز قبل از رفتن یونگی
جی آه: از توی تخت خواب بیرون اومدم و به سمت در رفتم در باز کردم
تق
یونگی: تولدت مبارک تولدت مبارک جی آه عزیزم تولدت مبارک بیا شمعت را فوت کن تا آب نشده
جی آه: اوهه یونگی مرسی داداشی کاش داداش جیمین هم کنارمون بود
یونگی: اون تورا همیشه تو یادش داره
جی آه: کاش حداقل میدونستم کجا رفته
یونگی: هی جی آه الان وقت غصه نیست بیا آرزوتا بکن بعدش شمعت را فوت کن دستم درد گرفت
جی آه: آرزو کردم یونگی همیشه کنارم بمونه. جیمین هم برگرده و دور هم یه زندگیه خوش را بسازیم.(فوت کردن)
یونگی: کرم درونم فعال شد یکم از خامه ی کیک را برداشتم و مالیدم به صورتش
جی آه: تا فوت کردم متوجه شدم یه چیزی به صورت ام مالیده میخواستم سر یونگی داد بزنم که محو خنده هاش شدم با خنده هاش خنده ام گرفتم
و دوتایی باهم خندیدیم
ـــ فکرشم نمیکردم این اخرین باری باشه که خنده ی یونگی را میبینم
نیم ساعت بعد (در حال کیک خوردن)
یونگی: وقتی دیدم داره کیک میخوره فورا رفتم توی اتاق گردنبند یاقوت گذاشتم تویه جبعه ای که قرار بود گردنبند را بزارم توش . با ترس به گردنبند نگاه کردم قطعا جی آه خوب میتونه از پسش بر بیاد . گردنبند را گذاشتم کنار. اول نامه ای را که قرار بود توی جعبه جا ساز کنم را جاساز کردم و بعد گردن بند را گذاشتم توش با ناراحتی خیلی زیادی در جعبه را بستم به جعبه نگاه کردم بغض ام ترکید بعد چندتا قطره ی اشک صدای جی آه در اومد
ـــ اوپا کجا رفتی؟ بیا کیک ات را بخور
ـــ الان میام
جی آه: یونگی با یه جعبه ی کوچیک اومد بیرون خیلی ذوق زده شدم میخواستم در جعبه را باز کنم که دستما گرفت و با سری به علامت نه تکون داد
یونگی: الان نه. لطفا
جی آه: چرا؟ پس کی؟
یونگی: فردا باشه؟
ــ بهتر بود فردا بازکنه که من نبودم. اصلا دلم نمیخواست ترکش کنم ولی مجبور بودم.
فردا صبح
جی آه: از اتاقم خوشحال اومدم بیرون برنامه داشتم امروز با یونگی برم بیرون. رفتم توی اتاقش. عجیب بود توی اتاقش نبود. کل خونه را گشتم ولی نبود. کم کم داشتم نگران میشدم. به گوشیش حدود ۱۰ بار زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.
به خودم احتمال دادم شاید رفته یکم تنقلات بخره. یکم خیالم راحت شد.
جی آه: ساعت ۱۱ شب بود سر درد شدیدی داشتم شاید به خاطر این بود که به رفتن یونگی عادت نکرده بودم البته شاید بهتر بگم به قاتل شدن اش عادت نکردم
هر روز حدود ۳ تا استامینوفن میخورم ولی همیشه هم بی فایده بوده. من از کل دنیا این دوتا داداش را داشتم جیمین که گم گور شد یونگی هم مافیا
فلش بک دو ماه پیش یک روز قبل از رفتن یونگی
جی آه: از توی تخت خواب بیرون اومدم و به سمت در رفتم در باز کردم
تق
یونگی: تولدت مبارک تولدت مبارک جی آه عزیزم تولدت مبارک بیا شمعت را فوت کن تا آب نشده
جی آه: اوهه یونگی مرسی داداشی کاش داداش جیمین هم کنارمون بود
یونگی: اون تورا همیشه تو یادش داره
جی آه: کاش حداقل میدونستم کجا رفته
یونگی: هی جی آه الان وقت غصه نیست بیا آرزوتا بکن بعدش شمعت را فوت کن دستم درد گرفت
جی آه: آرزو کردم یونگی همیشه کنارم بمونه. جیمین هم برگرده و دور هم یه زندگیه خوش را بسازیم.(فوت کردن)
یونگی: کرم درونم فعال شد یکم از خامه ی کیک را برداشتم و مالیدم به صورتش
جی آه: تا فوت کردم متوجه شدم یه چیزی به صورت ام مالیده میخواستم سر یونگی داد بزنم که محو خنده هاش شدم با خنده هاش خنده ام گرفتم
و دوتایی باهم خندیدیم
ـــ فکرشم نمیکردم این اخرین باری باشه که خنده ی یونگی را میبینم
نیم ساعت بعد (در حال کیک خوردن)
یونگی: وقتی دیدم داره کیک میخوره فورا رفتم توی اتاق گردنبند یاقوت گذاشتم تویه جبعه ای که قرار بود گردنبند را بزارم توش . با ترس به گردنبند نگاه کردم قطعا جی آه خوب میتونه از پسش بر بیاد . گردنبند را گذاشتم کنار. اول نامه ای را که قرار بود توی جعبه جا ساز کنم را جاساز کردم و بعد گردن بند را گذاشتم توش با ناراحتی خیلی زیادی در جعبه را بستم به جعبه نگاه کردم بغض ام ترکید بعد چندتا قطره ی اشک صدای جی آه در اومد
ـــ اوپا کجا رفتی؟ بیا کیک ات را بخور
ـــ الان میام
جی آه: یونگی با یه جعبه ی کوچیک اومد بیرون خیلی ذوق زده شدم میخواستم در جعبه را باز کنم که دستما گرفت و با سری به علامت نه تکون داد
یونگی: الان نه. لطفا
جی آه: چرا؟ پس کی؟
یونگی: فردا باشه؟
ــ بهتر بود فردا بازکنه که من نبودم. اصلا دلم نمیخواست ترکش کنم ولی مجبور بودم.
فردا صبح
جی آه: از اتاقم خوشحال اومدم بیرون برنامه داشتم امروز با یونگی برم بیرون. رفتم توی اتاقش. عجیب بود توی اتاقش نبود. کل خونه را گشتم ولی نبود. کم کم داشتم نگران میشدم. به گوشیش حدود ۱۰ بار زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.
به خودم احتمال دادم شاید رفته یکم تنقلات بخره. یکم خیالم راحت شد.
۵.۳k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.