پارت سه
پارت سه
یک نفر از پشت با یه میله ی فلزی زد پشت کمرم. آخرین چیزی که حس کردم درد خیلی شدیدی بود و دیگه هیچی حس نکردم.
جی آه: چشمام تار میدید. میخواستم چشمام را بمالم که حس کردم دستم به یه جا بسته است. سعی کردم دستاما باز کنم ولی نتونستم. کم کم میتونستم واضح ببینم یه جای خیلی متروکه روی یک تخت مثل تخت های بیمارستان بسته شده بودم. سوز سردی بدنم را نوازش میکرد. ترسیده بودم. یهو یه مردی با لباس مشکی و شلوار مشکی در را باز کرد. نزدیک تخت شد و گفت: امشب قراره چه حالی بکنم.)(با خنده ای مرموزانه)
جی آه: ایشش گسگیی بزار برم( با فریاد)
جلو اومد، دستام را گرفت. صورتش را جلو اورد. از ترس داشتم میلرزیدم.
اروم گفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی. سعی کن توهم لذت ببری.) اشک توی چشمام جمع شد. عقب رفت به سوی میزی که اون ور اتاق بود. کاتر روی میز را برداشت، در همین هنگام یک مرد دیگه ای اومد توی اتاق. نفس عمیقی کشید و گفت: بوی لذت و هیجان میاد.)
گفتم: چرا؟ چرا من ولم کنید. عوضی ها بزارین برم. (بافریاد)
مرد بلند فریاد زد: ایش شیبال چرا میزنی وسط حس و حالم)
مردی که کاتر دستش بود گفت: بیخیال شو الان نباید اسیب ببینه. با کاترش جلو اومد به معنای واقعی میلرزیدم. دست هام را باز کرد. کاتر را انداخت روی زمین. دوتا دست هاش را دو طرف تخت گذاشت نزدیکم شد. صورتش را جلو اورد. منم که دیدم راه حل دیگه ای ندارم، با سر زدم توی بینیش.
اون یکی وارد عمل شد. کاتر را از روی زمین برداشت.گذاشت کنار بازوم
گفت: اگه تکون بخوری خودت زخمی میشی بیب.
سرش را همینطور نزدیک تر می آورد. نتونستم تحمل کنم وتکون خوردم تا بتونم فرار کنم. خراش عمیقی روی بازوی دست راستم ایجاد شد. از درد فریاد زدم. سعی کردم فرار کنم که اونیکی جلوم را گرفت هلم داد به گوشه ی دیوار کاتر را برداشت سمت لباسام اورد فکر کردم الان لباسم را با کاتر پاره میکنم ولی نه. با مشت خوابوند توی صورتم پهن زمین شدم همینطور که از درد داشتم به خودم میپیچیدم لباسش را در آورد. روی زمین نشست. خیلی داشت زدیکم میشد چشمام داشت کم کم تار میدید و شاید به خاطر این بود که خون خیلی زیادی از دستم رفته بود. یهو صدای لگدی به در بلند شد سرم را در همان حالتی که روی زمین دراز کشیده بود برگرداندم. حدود ۶ تا مرد ریخته بودن توی اتاق درست نمیدیدم. چهار تا از اونا رفتن. سراغ اون دوتا یکی از اون شش نفر اون عقب ایستاده بود. اشاره ای به من کرد و اون یکی که بغلش ایستاده بود با اشاره ی اون فرد به سمت من اومد. ترسیدم ولی جونی برای فرار نداشتم و کار را گذاشتم به عهده سرنوشت و دیگه هیچی نه حس کردم و نه دیدم...
یک نفر از پشت با یه میله ی فلزی زد پشت کمرم. آخرین چیزی که حس کردم درد خیلی شدیدی بود و دیگه هیچی حس نکردم.
جی آه: چشمام تار میدید. میخواستم چشمام را بمالم که حس کردم دستم به یه جا بسته است. سعی کردم دستاما باز کنم ولی نتونستم. کم کم میتونستم واضح ببینم یه جای خیلی متروکه روی یک تخت مثل تخت های بیمارستان بسته شده بودم. سوز سردی بدنم را نوازش میکرد. ترسیده بودم. یهو یه مردی با لباس مشکی و شلوار مشکی در را باز کرد. نزدیک تخت شد و گفت: امشب قراره چه حالی بکنم.)(با خنده ای مرموزانه)
جی آه: ایشش گسگیی بزار برم( با فریاد)
جلو اومد، دستام را گرفت. صورتش را جلو اورد. از ترس داشتم میلرزیدم.
اروم گفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی. سعی کن توهم لذت ببری.) اشک توی چشمام جمع شد. عقب رفت به سوی میزی که اون ور اتاق بود. کاتر روی میز را برداشت، در همین هنگام یک مرد دیگه ای اومد توی اتاق. نفس عمیقی کشید و گفت: بوی لذت و هیجان میاد.)
گفتم: چرا؟ چرا من ولم کنید. عوضی ها بزارین برم. (بافریاد)
مرد بلند فریاد زد: ایش شیبال چرا میزنی وسط حس و حالم)
مردی که کاتر دستش بود گفت: بیخیال شو الان نباید اسیب ببینه. با کاترش جلو اومد به معنای واقعی میلرزیدم. دست هام را باز کرد. کاتر را انداخت روی زمین. دوتا دست هاش را دو طرف تخت گذاشت نزدیکم شد. صورتش را جلو اورد. منم که دیدم راه حل دیگه ای ندارم، با سر زدم توی بینیش.
اون یکی وارد عمل شد. کاتر را از روی زمین برداشت.گذاشت کنار بازوم
گفت: اگه تکون بخوری خودت زخمی میشی بیب.
سرش را همینطور نزدیک تر می آورد. نتونستم تحمل کنم وتکون خوردم تا بتونم فرار کنم. خراش عمیقی روی بازوی دست راستم ایجاد شد. از درد فریاد زدم. سعی کردم فرار کنم که اونیکی جلوم را گرفت هلم داد به گوشه ی دیوار کاتر را برداشت سمت لباسام اورد فکر کردم الان لباسم را با کاتر پاره میکنم ولی نه. با مشت خوابوند توی صورتم پهن زمین شدم همینطور که از درد داشتم به خودم میپیچیدم لباسش را در آورد. روی زمین نشست. خیلی داشت زدیکم میشد چشمام داشت کم کم تار میدید و شاید به خاطر این بود که خون خیلی زیادی از دستم رفته بود. یهو صدای لگدی به در بلند شد سرم را در همان حالتی که روی زمین دراز کشیده بود برگرداندم. حدود ۶ تا مرد ریخته بودن توی اتاق درست نمیدیدم. چهار تا از اونا رفتن. سراغ اون دوتا یکی از اون شش نفر اون عقب ایستاده بود. اشاره ای به من کرد و اون یکی که بغلش ایستاده بود با اشاره ی اون فرد به سمت من اومد. ترسیدم ولی جونی برای فرار نداشتم و کار را گذاشتم به عهده سرنوشت و دیگه هیچی نه حس کردم و نه دیدم...
۷.۶k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.