پارت

#پارت33

وارد خانه که شد یک راست به سمت آشپز خانه رفت ولیوان آبی راپرکرد وخورد!
دستش را به کابینت گرفت وسرش راخم کرد!
حالش اصلاخوب نبود!تمام بدنش مورمور می شد!
ذهنش پرشده بود از سوال های بی جواب؟
چرا؟
دلیل آن رفتارش چه بود؟
چرا صورتش رانوازش کرد؟
وای ک اگر بهنام می دید ، آبرو برایش نمی ماند !
کلافه،کف آشپز خانه نشست!
حس می کرد ، بدنش کوره ی آتش است.
ضربان قلبش بالا بود وانگشت هایش می لرزید!
چرا امشب رفتار روزبه کاملا فرق کرده بود؟
فرنوش وارد آشپز خانه شد و گفت:
_سلام!چرااینجانشستی؟!خوش گذشت؟!
مادرش راکه دید جاخورد،ایستاد وگفت:
اومدم آب بخورم ، بعد نشستم خستگیم در شه !مرسی خوب بود!
فرنوش متوجه ی اضطرابش شد ، برای همین گفت:چیزی شده مهرنوش؟
اصلا دلش نمیخواست مادرش از اتفاق امشب چیزی بفهمد .
برای همین گفت:نه نه!فقط کمی خستم.
فرنوش موشکافانه نگاهش کرد و گفت :
_مطمئنی؟!
لیوان را درون سینک گذاشت و گفت :
+بله مامان ، مطمئنم !
الان هم دارم میرم ، استراحت کنم !
_ ای بابا ، یادم رفت میخواستم بگم بهت شایان داره برمیگرده!
چشم هایش گرد شد وگفت
جدی میگی مامان!
کِی قراره بیاد ؟
_ شوخی دارم مگه من باهات ؟
فردا بلیط می گیره!
خبر میده که کی پروازشه!
دلتنگش بود!خیلی هم خوشحال شد از اینکه شنید ، بلاخره می آید اما حالش طوری نبود که بتواند زیاد عکس عمل نشان دهد!
فقط برای اینکه مادرش شک نکند باخنده دست زدو به سمت اتاقش راه افتاد گفت:
+آخ جون داداش شایان داره میاد!
چه قدر دلم واسش تنگ بود !
دراتاقش را بست.
دکمه های مانتواش را باز کرد و آن را در آورد و گوشه ای انداخت .
روی تختش نشست و دستش را روی گونه اش گذاشت .
هنوز هم گرمای دست روزبه را حس می کرد !
باز هم فکر های عجیب به ذهنش هجوم آورد !
"این کارش چه معنی میده ؟"
...
دیدگاه ها (۱)

#پارت34فرشیددرراباز کرد وداخل رفت پشت سرش بهنام وروزبه وارد ...

#پارت35آخرای تابستان بود...وقت کمی مانده بود برای جمع کردن د...

#پارت32ماشین از حرکت ایستاد...روزبه_این جا خوبه ؟ برم جلوتر ...

#پارت31می رفت ؟محال بود!!محال بود رهایش کند .فرشید به سمت نی...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط