پارت

#پارت31
می رفت ؟
محال بود!!
محال بود رهایش کند .
فرشید به سمت نیمکتی که کمی آن طرفتر بود حرکت و کرد و عاطفه هم پشت سرش راه افتاد و هر دو کنار هم نشستند ...
عاطفه سرش را چرخاند و به فرشید نگاه کرد ...
چشمانش را بست و از اینکه کنارش بود ، قلبش گرم شد ...
دلش میخواست حرفی بزند .
سربه سرش بزارد ؛
یا حتی قربان صدقه اش برود.
اما می ترسید ،
میترسید از دستش دهد.
میترسید همین با هم بودن کوچکشان را هم از دست بدهد...
کامل به سمتش چرخید و چهار زانو روبه رویش نشست ....
اما فرشید نگاهش سمت روزبه و بهنام و مهرنوش بود.
گلویش را صاف کرد ...
نمیدانست چه طور بحث را باز کند
_دوستتون واقعا ، با روزبه ؟؟؟
بقیه ی حرفش را خورد و به عاطفه نگاه کرد .
+چیزی بینشون نیست !
_روزبه ، زود با کسی صمیمی نمیشه !
من می شناسمش !
عاطفه لج کرد :
+میگم چیزی بینشون نیست!
منم مهرنوش رو میشناسم !
اعصابش خورد شده بود ، حالا هم که تنها شده بودند ، حرف از مهری بود !
لعنت !!!
برای چند دقیقه از مهرنوش بدش آمد.
چرا باید توجه ی فرشید به او جلب می شد؟؟؟
اخم هایش درهم رفت و رویش را برگرداند و به درگیری آن سه نفر خیره شد ...
کاش اوهم میتوانست اینقدر با فرشید صمیمی شود
بی اختیار پرسید :
+شما خودت چی ؟!
دوست دختر نداری ؟
دلش از گفتن این جمله ریش شد ،
مثلا میگفت ، دارد !
میخواست چه کند ؟؟
فقط درد دلش بیشتر میشد !
بغض کرده بود و چیزی نمانده بود که اشکش سرازیر شود که فرشید گفت :
_من اصولا به این چیزا اعتقادی ندارم و دوست دختر هم ندارم !
این را که گفت :
تمام حس های خوب دنیا به قلب عاطفه سرازیر شد .
دلش آرام گرفت .
حسی مثل نیسم خنک بهاری قلبش را فراگرفت...
خندید و با شیطنت گفت :
+مگه میشه؟!
یادش رفته بود که تا همین یک دقیقه ی پیش ، چه طور از فکر اینکه کسی در زندگی اش باشد
،اشکش در آمده بود...
فرشیدهم خندید و گفت :
_فعلا که شده !!
روزبه از همان فاصله داد زد :
بلند شید بریم !
فرشید و عاطفه هردو بلند شدند و به سمت آنها را افتادند.
مهرنوش سریع دست عاطفه را چسبید و گفت :
+زود ، تند ، سریع !!
بگو ببینم چیا گفتین؟؟
خوش گذشت؟؟؟
دیدی چه طور سرشونو گرم کردم تا باهاش تنها شی؟؟؟
عاطفه با تعجب به مهرنوش نگاه کرد.
_سرشونو گرم کردی؟؟
مهری ذوق زده گفت :
+اهومممم.
البته دمِ داداش فرشید گرم ، حوصله دویدن و دعوا نداشت.
عاطفه ماند که چه جوابی دهد ،
حس شرمندگی و عذاب وجدان به جانش افتاده بود .
چه طور در موردش آن فکر ها را کرد !
هول هولکی ، گونه اش را بوسید و گفت : ممنون که دارمت!
+بابا خجالت زدم نکن دیگ ...
به یک دیگر نگاه کردند و از ته دل خندیدند .
از ذهن عاطفه گذشت
"کاش هیچ وقت نفهمی چه فکرایی درموردت کردم "

....
دیدگاه ها (۱)

#پارت32ماشین از حرکت ایستاد...روزبه_این جا خوبه ؟ برم جلوتر ...

#پارت33وارد خانه که شد یک راست به سمت آشپز خانه رفت ولیوان آ...

#پارت30روزبه پیشنهاد داد که شام را باهم بخورند .اما مهرنوش م...

#پارت29عاطفه دوربین گوشی اش را آماده کرد.+ایستاده بگیریم ؟_ن...

☬⁠。⁠)⁩ عشق آغشته به خون (。☬⁠。⁠)⁩(。☬⁠。⁠)⁩پارت ۹۴ (。☬⁠。⁠)⁩صد...

چند پارتی از آرون و ا_ت ✨️اسم فیک: اون پسربد دوست صمیمی منه☘...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط