پارت

#پارت35

آخرای تابستان بود...
وقت کمی مانده بود برای جمع کردن درس هایش .
اگر دست خودش بود،
همین الان تمام کتاب هایش را پاره می کرد!
خیلی ها را هم می سوزاند!
متنفر بود از کنکور!
از این درس خواندن های بی هدف!
همیشه دعا می کرد که کنکور قبول نشود تا آبروی پدر و مادرش جلو دوستانشان برود !
ابدامهم نبوداگر که قبول نمیشد ...
فقط به فکر این بود که به نحوی مادر و پدرش ضربه بخورند !
کتاب زیستش را محکم بست و از پشت میزش بلند شد!
از اتاقش بیرون زد!
جلوی تلوزیون نشست و کانال ها را پشت سر هم رد کرد!
چشمش به تلوزیون بود اما افکارش درگیر اتفاقات دیشب بود!
گشت و گذاری که قرار بود با مهری باشد!
قرار بود که با مهری درد و دل کند،
از حس واقعی و عمیقش به فرشید بگوید. اما تمام برنامه هایش با آمدن آن ها بهم خورده بود!
چرا انقد از رفتار فرشید دلخور بود!
البته که،وقتی صادقانه با خودش فکر می کرد،
به این نتیجه می رسید که فرشید،
موظف نیست که توجه آنچنانی نشان دهد!
اما،مگر روزبه نبود؟!
چرا او آنقدر نسبت به مهری واکنش نشان میداد؟
چرا فرشید جز همان چند کلمه ،موقع عکس گرفتن و نشستنشان تنهایی روی نیمکت چیز دیگری نگفت ؟!
چرا بیشتر تحویلش نگرفت؟
کلافه شده بود از این سوال هایی که هیچ جوره رهایش نمیکرد !
....
دیدگاه ها (۵)

#پارت36بانشستن کسی کنارش هول زده بغل دستش را نگاه کرد ...+بس...

#پارت37چشم چرخاند و محیط اطرافش را نگاه کرد .زیاد چیز خاص و...

#پارت34فرشیددرراباز کرد وداخل رفت پشت سرش بهنام وروزبه وارد ...

#پارت33وارد خانه که شد یک راست به سمت آشپز خانه رفت ولیوان آ...

من راوی گذشته های دورم....جهان رنگ عوض کرده و پنجره ها باز ش...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هفتـم🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط