دلم برای دوست دارم گفتناش تنگ شده بود ، خیلی وقت بود خیلی
دلم برای دوست دارم گفتناش تنگ شده بود ، خیلی وقت بود خیلی سرد باهام حرف میزد ، انگار دیگه نمیخواست بهمو ..
میترسیدم ، نمدونم بتونید بفهمید یا نه ولی حس اینکه ازم خسته شده دیونه ام میکرد ...
امروز ازش خواستم همو ببینیم بعد کلی بهونه بلاخره قبول کرد ...
میترسیدم سوالامو ازش بپرسم .. یعنی چی میتونست بگه...
اگ دیگه دوسم نداشت چی ...
بیخیال فکرای چرت و پرت شدم .. یه لباس مشکی پوشیدمو ، بدون هیچ ارایشی ، موهامم بافتم ...
رفتم جایی ک قرار بود همو ببینیم ..
خیلی دیر کرده بود ، نیم ساعت از ساعتی ک قرار گذاشته بودیم گذشته بود ..
زنگ زدم بهش ، در دسترس نبود ...
خیلی نگرانش شدم ، نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ...
بعد یک ساعت ک میخواستم برم ، تازه سرو کلش پیدا شد .. وقتی دیدمش انگار نگرانیای این چند دیقه پیشم تبدیل شده بود اعصبانیت ،..
خیلی اعصابم از دستش خورد بود ..
اومد خیلی اروم نشست رو صندلی و گف سلام
خیلی عصبی جوابشو دادم : معلوم هست کجایی ؟ مگه من ادم نیستم یه ساعته علافم کردی ؟ انقدر بی ارزشم واست ک اینطوری میکنی ؟
یهو دستو گذاشت رو لبم ، خیلی اروم گف : هی دختر بسه دیگه ، خسته نشدی انقد غر زدی ؟
اومدم حرف بزنم باز دستشو گذاست رو دهنم : ای بابا دورت بگردم من کم غر بزن ، ماشینم توی راه خراب شد ، بعدشم رفتم واست ی چیزی گرفتم ..
با تعجب پرسیدم : چی گرفتی ؟
از توی کیفش یه جعبه کوچیک اورد بیرون ..
اومدم برش دارم ک زود کشیدش عقب : هی هی دختره فک کردی همینطوری اینو میدمش ب تو...
یکمی لوس شدمو گفتم : یعنی واس من نیس
گف : واس تو هست ول الان نمیدم بهت .. حالا بگو چی کار داشتی گفتی همو ببینیم ..
با سوالاش یاد افکارم افتادم و قیافم در هم شد : راستش میخواستم چن تا سوال ازت بپرسم
خیلی محکم گف : جان دلم بپرس
دودل بودم ول پرسیدم ...
میترسیدم ، نمدونم بتونید بفهمید یا نه ولی حس اینکه ازم خسته شده دیونه ام میکرد ...
امروز ازش خواستم همو ببینیم بعد کلی بهونه بلاخره قبول کرد ...
میترسیدم سوالامو ازش بپرسم .. یعنی چی میتونست بگه...
اگ دیگه دوسم نداشت چی ...
بیخیال فکرای چرت و پرت شدم .. یه لباس مشکی پوشیدمو ، بدون هیچ ارایشی ، موهامم بافتم ...
رفتم جایی ک قرار بود همو ببینیم ..
خیلی دیر کرده بود ، نیم ساعت از ساعتی ک قرار گذاشته بودیم گذشته بود ..
زنگ زدم بهش ، در دسترس نبود ...
خیلی نگرانش شدم ، نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ...
بعد یک ساعت ک میخواستم برم ، تازه سرو کلش پیدا شد .. وقتی دیدمش انگار نگرانیای این چند دیقه پیشم تبدیل شده بود اعصبانیت ،..
خیلی اعصابم از دستش خورد بود ..
اومد خیلی اروم نشست رو صندلی و گف سلام
خیلی عصبی جوابشو دادم : معلوم هست کجایی ؟ مگه من ادم نیستم یه ساعته علافم کردی ؟ انقدر بی ارزشم واست ک اینطوری میکنی ؟
یهو دستو گذاشت رو لبم ، خیلی اروم گف : هی دختر بسه دیگه ، خسته نشدی انقد غر زدی ؟
اومدم حرف بزنم باز دستشو گذاست رو دهنم : ای بابا دورت بگردم من کم غر بزن ، ماشینم توی راه خراب شد ، بعدشم رفتم واست ی چیزی گرفتم ..
با تعجب پرسیدم : چی گرفتی ؟
از توی کیفش یه جعبه کوچیک اورد بیرون ..
اومدم برش دارم ک زود کشیدش عقب : هی هی دختره فک کردی همینطوری اینو میدمش ب تو...
یکمی لوس شدمو گفتم : یعنی واس من نیس
گف : واس تو هست ول الان نمیدم بهت .. حالا بگو چی کار داشتی گفتی همو ببینیم ..
با سوالاش یاد افکارم افتادم و قیافم در هم شد : راستش میخواستم چن تا سوال ازت بپرسم
خیلی محکم گف : جان دلم بپرس
دودل بودم ول پرسیدم ...
۳.۲k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.