ادامه پست قبل

. ادامه پست قبل

هزار یک شب
چند روز گذشت که به عمان رسیدن .کنار درختی تناور وچشمه ی زیبا خواستند آبی بخورند.اما ناگهان دودی در آ سمان دیدند وصدای وحشناک ...سریع به بالای درخت رفته وبین شاخه ها پنهان شدن .غول بی نهایت زشت وبدهیکل دیدن که صندوق را حمل میکند .بعد پای درخت نشست .درصندوق راباز کرد.ودختری زیبا وپری چهره رادیدن که ازصندوق بیرون امد ..وغول به دختر گفت من میخوابم فردا من را بیدار کن ...
وغول کمی بعد به خوابی سنگین فرورفته .ودختر زیبا بعد ازخواب رفتن غول ریسمان در اورد که انگشتر از آن رد شده بود .ودختر شروع کرد به شمردن .1 .2.تا 570 به 570.که رسید که گفت امیدوارم امروزی مردی بیاید که به این انگشتر ها به 571برسد ..
دوبرادر از درخت پایین رفت وروبرو دختر ایستادن .دختر ماه چهره بدون اینکه بترسد گفت نگران نباشید این غول تا فردا صبح بیدار نمی شود .مگر اینکه من اورا بیدار کنم وبا نفرت به غول نگاه کرد .
دوبرادر نشستند .وبه دخترگفتن.اگر خواب این غول اینقدر سنگین است ،پس چرا فرار نمیکنی .دختر زیبا چهره؛ دوباره با نفرت به غول نگاه کرد،وگفت این عفریته من را طلسم کرد.وحتی اگر فرار کنم بازهم مرا پیدا میکند وروزگارم از این سیاه تر میشود .ودرضمن هیچ ضربه ای براوکارگر نیست .
وقتی نگاه مشتاق دو برادر برای شنیدن داستان زندگیش دید .

.من دختری. مغرو بودم وهزران عاشق که ازبازی دادن آنها لذت میبردم .وحتی برخی آن عاشقان دل شکسته خودکشی میکردن .ومادر یکی از معشوقه هام که خود کشی کرده بود مرانفرین کرد .که گرفتار عفریت شوم وهر لحظه ارزو مرگ کنم.....
این غول عاشق من شد ومرا دزدید .ومرا طلسم کرد وبه عقد خود دراورد ....
5سال است اینگونه است زندگی من ...من هم برای انتقام از این عفریته وقتی خوابیده .اگر مردی عبور کرد درمقابل خوشگذرانی با او انگشتری از او میگرم ..اکنون شما اینجا هستید 2 انگشتر ی به من بدهیدتا....
دوبرادر با نفرت به زن زیبا ولی دیوسرشت نگاه کردن واو را ترک کردن....
شهرباز به شهر زمان گفت .قصد دارم به ملک خود باز گشت...توچه قصدی داری
شاه زمان گفت که میخواهد به سفرش ادامه دهد....
شهرباز بازگشت .وهمسر وفاسقش را کشت وجسدشان را طعمه سگان کرد...
وازآن روز به بعد ودستور داد دختر زیبا به همسر ی او دراورند وبعدبا ازدواج دختران بیچاره.را سحرگاه میکشت
این ماجرا
3سال طول کشید ...ودیگر دختران کمی باقی مانده بودن .
شهرباز وزیر اعظم را فراخوند که فرداشب حتما دختری برای بیاورد ،اگر این طور نشد ؛خودوزیر را میکشد...
وزیراعظم ناراحت وپریشان برگشت به خانه ..وزیر خود دودختر زیبا جوان داشت به نام شهرزاد ودنیازاد ...
شهرزاد که ناراحتی پدرش رادید علت را جویا شد..پدرش ماجرا راگفت ...
شهرزاد گفت :پدر مرابه عقد پادشاه دربیار .یا کشته میشوم یا میتوانم پادشاه را منصرف کنم ..
بااصرار شهرزاد پدر قبول میکند .شهرزاد به عقد پادشاه درمی اید .سحرگاه شد .وشهرزاد از پادشاه میخواهد قبل از کشتنش اجازه دهد تا با دنیازاد وداع کند .شهرباز قبول میکند ودنیا زادبه اتاق میاید وبعد از در آغوش گرفتن شهرزاد طبق نقشه قبلی میخواهد قصه ای برایش بگوید..وشهرزاد با اجازه پادشاه قصه خود را آغاز میکند....
واین گونه هزار یک شب شروع میشود .اولین شب فرداشب ....


..
دیدگاه ها (۱۷)

* شب دوم **بازرگان و عفریت*ای ملک جوان بخت ، شنیده ام بازرگا...

ادامه داستان بازرگان وعفریته *حکایت پیر وسگان*در آن دم پیر ص...

داستان هزار و یک شب اوردند یکی از پادشاهان ساسانی که.در. ج...

از سفر برگشتم پشه اتاقمو دیدم بی حال افتاده رو زمین، بعد از ...

ازمایشگاه سرد

دیدار دوباره.. [END]

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط