شب دوم

* شب دوم *
*بازرگان و عفریت*
ای ملک جوان بخت ، شنیده ام بازرگانی که. سرد و گرم جهان روزگار چشیده ، سفر به شهر های دور و دریاهای کرده بود . یکبار سفری پیش امد ولی از راه خشکی .وی همی رفت تا اینکه برای رفع خستگی وگرسنه گی به سایه درختی پناه برد تا برآساید ، قرص نانی چند و چند دانه خرما با خود داشت آنها را به در اورده بخورد و هسته خرما پرت کرد به کمی جلوتر .. .کمی بعد از پرت هسته ناگهان عفریتی با تیغ نمودار شد و گفت : چون تخم خرما بیانداختی بر سینه ی فرزند من امد و همان لحظه جان سپرد ، اکنون تو را بکشم ...
بازرگان گفت : ای جوانمرد عفریتان ، من مالی، مرا مهلت ده که به خانه بازگردم و مال به تقسیم کرده و وصیت بگذارم ، پس از سالی نزد تو آیم . عفریت قبول کرد. 
بارگان بازگشت وکارها یش راانجام داد وبه محل موعد رفت و در پای درخت و بر حال خود گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت ، نزدیک بازرگان شد. وپیری دیگر با دو سگ سیاه رسید
هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استر سواری نیز در رسید . سلام کرده ،وعلت نشستن انها راجویا شد وبازرگان ماجرا بیان نمودند ، ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد ، دست بازرگان بگرفت تا اورا بکشد . که پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت برخاست و بر دست عفریت بوسه داد و گفت: ای امیر عفریتان ، مرا با این غزال طرفه حکایتیست ، آن را باز گویم اگر تو را خوش اید از سه یک خون او در گذر . عفریت گفت : باز گوی .

*حکایت پیرمرد و غزال* 
پیرمرد گفت: ای امیر عفریتان ، این غزال دختر عم من است و سی سال با من همدم بود ، کودکی برایم نیاورد وهمسری دیگر گرفتم . آن زن پسری بزاد چون پسر پانزده ساله شد ، مرا سفری پیش آمد .، دختر عم که در خردسالی ساحری آموخته بود ، پس همسر دوم.من ؛ پسر مرا با جادو گاو و گوساله کرده به شبانی سپرده بود . پس از چندی که من از سفر آمدم ، احوال همسر دوم وپسرم را جویا شدم گفت : زن بمرد و پسر بگریخت . من از این سخن گریان شدم و خانه نشین شدم .تا ایکنه زمان رسیدی که طبق نذر همیشگم نذر ی داشتم . گاوی فربه قربانی کنم از شبان گاوی فربه بیاورد که آن همسر من بود. شبان را گفتم او را بکشت ولی بعدکشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت شبان
گوساله ای آورد که آن پسرم بود .وقتی گوساله رادیدم . من به او رحم آورده به شبان گفتم این را رها کن . 
شهرزاد ادامه داد ای ملک جوان بخت من اینکه ادامه .روز دیگر شبان پیش من آمد و گفت : مرا دختری است ساحری آموخته است .چون من گوساله به خانه بردم دخترم روی خود پوشیده بگریست . و گفت : ای پدر ، چون است که مرد بیگانه به خانه همی آوری ؟ گفتم : مرد کدام است ؟ گفت : این گوساله پسر بازرگان
که نامادریش آن را با جادو گوساله کرد.

چون بامداد شد شهرباز به خواب رفته بود وچون شهرباز مشاق شنیدن ادامه حکایت بود فردا ازجان شهرزاد گذشت.....
*پایان شب دوم*
وشهرباز چون مشتاق شنیدن ادامه بود شب سوم راهم شهرزاد فرصت داد.
سریع به خانه شبان رفتم واز دختر خواستم جادو را باطل کند .ودختر جادو راباطل کرد .برای محافظت از جان من وپسرم دختر عمه رابه با جادو غزال کرد.
ومن هم ان دختر رابه عقد پسر م دراوردم وبا این دختر عمه م رهسپار بیابان شدم
عفریته گفته داستان زیبا ست از یک سوم گذشتم.
ولی اکنون اورا میکشم که.....
ادامه پست بعد
دیدگاه ها (۳)

ادامه داستان بازرگان وعفریته *حکایت پیر وسگان*در آن دم پیر ص...

من و داداش گلم که خیلی دوس میدارم دوسش رارم در حد زیاااآاااا...

. ادامه پست قبلهزار یک شب چند روز گذشت که به عمان رسیدن .کنا...

داستان هزار و یک شب اوردند یکی از پادشاهان ساسانی که.در. ج...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط