رگ های شقیقه اش هر لحظه امکان انفجار داشتن اما فاقده یک درصد اهمیت
•𝐏1•
𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲
رگ های شقیقه اش هر لحظه امکان انفجار داشتن اما فاقده یک درصد اهمیت
مشت هاش رو دور فرمون محکم کرده و سرعت رو لحظه به لحظه بالا میبرد
اینقدر از اون کمپانی لعنتی عصبی بود که میتونست الان اونجارو آتیش بزنه و برای جلوگیری از این خطر به ظاهر غیر ممکن بهتر بود که حرصش رو سر فرمون ماشین گرون قیمتش خالی کنه
درسته اون لعنتیا مقصر بودن اما خودش رو باعث و بانی این مصیبت میدونست اگه یکم بیشتر حواسش رو جمع کرده بود فقط یکم الان این اتفاق نمیافتاد
به مقصد نامعلوم میروند اینقدر که خسته شده بود یکم میخواست هوای آزاد رو احساس کنه
کنار یه پل کوچیک ایستاد که نمای هر طرفش به جنگل و درخت ها و گل ها میخورد و زیر پاهاش هم میتونست رقصیدن آب رود کوچیکی که از اونجا گذر میکرد رو حس کنه
سرش و به عقب برد چشماش رو بست همینطور که هوای آزاد و باد شمالی خنکی رو بخاطره غروب خورشید و رنگ سیاه گرفتن آسمان حس میکرد به اون روز رو به یاد آورد
3 May 2025
دوماه قبل دقیقا روزی که بیشتر از هر زمانی به وجود پسری که دوستش داشت نیاز داشت
سرش رو حصار دستاش گرفته بود و به تک تک حرف های پسر بزرگتر فکر میکرد مگه بهم قول نداده بودن مگه عهد نبسته بودن ؟
مگه خودش نگفته بود که تحت هیچ شرایطی قرار نیست همو تردد یا ول کنن زمانی که باهم پیمان عاشقی بستن از همه اتفاقات بد و خوب اون پسر خبر داشت از شرایطش و اینو قبول کرده بود اما حالا چی شده ؟
پسر سرش رو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید تا بغضش رو فرو ببره و بتونه مقاومت کنه تا دلش سرد و نابود کنه تا از اون راحت تر رونده بشه
"هیونجین از اولش هم اشتباه بود تو و من !من ازت بزرگ ترم اونم نه یک سال نه دو سال پنچ سال هیونجین "
پوزخندی صدا دار و ترسناکی کرد چشمای به خون نشسته اش رو به پسر بزرگتر داد چطور بعد دو سال که باهم بودن الان یادش آمده ازش بزرگ تره ؟زمانی داشت باهاش به سفر آمریکا میرفت یادش نبود زمانی داشت بهش یک پنت هاوس هدیه میداد این یادش نبود زمانی که داشت باهاش عشق بازی میکرد هم این یادش نبود اصلا اون چیزی از عشق میفهمید؟
گلوی خشکش رو به کار گرفت و صدای گرفته اش رو توی صورت پسر بزرگتر کوبید
"چطور الان یادت امده ؟"
پسر بزرگتر میخواست داد بزنه میخواست جیغ بزنه اما فقط با خونسردی گفت
"میخواستم تجربه کنم برام جالب بود اما دیگه خسته شدم "
...
نمیخواست بیشتر از این فکر کنه حالا کاملا شب شده بود و تاریک و فقط نیاز داشت بره و دلیل بپرسه بره و مطمئن بشه که حرفای امروز حقیقت هستن یانه ؟
میدونست اون پسر کجاست پس نیازی به فکر کردن نبود خوب بلد بود اون راه رو
#استریکیدز #هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #فلیکس
𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲
رگ های شقیقه اش هر لحظه امکان انفجار داشتن اما فاقده یک درصد اهمیت
مشت هاش رو دور فرمون محکم کرده و سرعت رو لحظه به لحظه بالا میبرد
اینقدر از اون کمپانی لعنتی عصبی بود که میتونست الان اونجارو آتیش بزنه و برای جلوگیری از این خطر به ظاهر غیر ممکن بهتر بود که حرصش رو سر فرمون ماشین گرون قیمتش خالی کنه
درسته اون لعنتیا مقصر بودن اما خودش رو باعث و بانی این مصیبت میدونست اگه یکم بیشتر حواسش رو جمع کرده بود فقط یکم الان این اتفاق نمیافتاد
به مقصد نامعلوم میروند اینقدر که خسته شده بود یکم میخواست هوای آزاد رو احساس کنه
کنار یه پل کوچیک ایستاد که نمای هر طرفش به جنگل و درخت ها و گل ها میخورد و زیر پاهاش هم میتونست رقصیدن آب رود کوچیکی که از اونجا گذر میکرد رو حس کنه
سرش و به عقب برد چشماش رو بست همینطور که هوای آزاد و باد شمالی خنکی رو بخاطره غروب خورشید و رنگ سیاه گرفتن آسمان حس میکرد به اون روز رو به یاد آورد
3 May 2025
دوماه قبل دقیقا روزی که بیشتر از هر زمانی به وجود پسری که دوستش داشت نیاز داشت
سرش رو حصار دستاش گرفته بود و به تک تک حرف های پسر بزرگتر فکر میکرد مگه بهم قول نداده بودن مگه عهد نبسته بودن ؟
مگه خودش نگفته بود که تحت هیچ شرایطی قرار نیست همو تردد یا ول کنن زمانی که باهم پیمان عاشقی بستن از همه اتفاقات بد و خوب اون پسر خبر داشت از شرایطش و اینو قبول کرده بود اما حالا چی شده ؟
پسر سرش رو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید تا بغضش رو فرو ببره و بتونه مقاومت کنه تا دلش سرد و نابود کنه تا از اون راحت تر رونده بشه
"هیونجین از اولش هم اشتباه بود تو و من !من ازت بزرگ ترم اونم نه یک سال نه دو سال پنچ سال هیونجین "
پوزخندی صدا دار و ترسناکی کرد چشمای به خون نشسته اش رو به پسر بزرگتر داد چطور بعد دو سال که باهم بودن الان یادش آمده ازش بزرگ تره ؟زمانی داشت باهاش به سفر آمریکا میرفت یادش نبود زمانی داشت بهش یک پنت هاوس هدیه میداد این یادش نبود زمانی که داشت باهاش عشق بازی میکرد هم این یادش نبود اصلا اون چیزی از عشق میفهمید؟
گلوی خشکش رو به کار گرفت و صدای گرفته اش رو توی صورت پسر بزرگتر کوبید
"چطور الان یادت امده ؟"
پسر بزرگتر میخواست داد بزنه میخواست جیغ بزنه اما فقط با خونسردی گفت
"میخواستم تجربه کنم برام جالب بود اما دیگه خسته شدم "
...
نمیخواست بیشتر از این فکر کنه حالا کاملا شب شده بود و تاریک و فقط نیاز داشت بره و دلیل بپرسه بره و مطمئن بشه که حرفای امروز حقیقت هستن یانه ؟
میدونست اون پسر کجاست پس نیازی به فکر کردن نبود خوب بلد بود اون راه رو
#استریکیدز #هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #فلیکس
- ۷۲۶
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط