مشتش رو به میز کوبید کمی مایع قرمز رنگی که از دستش توسط مشت ...
•𝐏۳•
𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲
مشتش رو به میز کوبید کمی مایع قرمز رنگی که از دستش توسط مشت زدنش تو قاب عکس گوشه اتاق پسر بود میومد کثیف کرد
"تو منو نابود کردی آقای لی من از کسی که توقعاع نداشتم بدترین ضربه عمرم رو خوردم از الان به بعد منتظر اتفاق های آینده باش"
حرف هاش از بین دندون های قفل شده اش غرش میشد چشماش مثل گرگی درنده بهش خیره بود پسر بزرگتر تا الان سکوت کرده بود اما دیگه اجازه دادن برای تحقیرش و ننگی که بی گناه داشتن بهش تحمیل میکردن زیادی بود ولی زمانی به خودش امد که اون پسر دیگه تو دفترش نبود از اتاق بیرون امد شیش طبقه رو دوید به در ورودی و خروجی رسید و هر لحظه پا تند تر میکر تا برسه و زمانی که داشت داخل ماشینش مینشست از پشت یقه اش رو کشید اینبار اون باید حرفای دردناکش رو به دوش میکشید "فکر کردی برای من آسون بود ها؟تو برو اول از پدرت یا اون جهنمی که بالا میبرتت و بد زمینت میزنه حساب پس بگیر "مشت محکمی به سینه اش زد که به ماشین برخورد کرد "آسونه تورو یه گدا بدبخت و فقیر نشین در نظر بگیرن و یه چک میلیون دلاری جلوت بذارن در عوض ترک کردن کسی که جونت بهش بنده؟یا تهدید به دسیسه ات کنن تا زندگیت رو نابود میکنن ؟"غرورش جریحهدار شده بود چون جلوی محل کارش داشت بلند هق میزد و حرفایی میزد که واقعا شرم آور بود "آقای هوانگ هیونجین من دوتا خواهر یتیم دارم که باید زندگیشون رو بسازم دو نفری که فقط اونا برام موندن و نمیتونستم جونشون تحت تهدید های اونا به خطر بندازم حتی اگه منجر به نابود کردن عشق و روح قلب خودم میشد "صداش تحلیل رفت به نحوی کاملا ساکت شد نگاه آخری به پسر که با بهت بهش نگاه میکرد انداخت و آروم قدم هاش رو برداشت و لحظه به لحظه دور تر شد
...
#استریکیدز #هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #فلیکس
𝐌𝐲 𝐛𝐨𝐲
مشتش رو به میز کوبید کمی مایع قرمز رنگی که از دستش توسط مشت زدنش تو قاب عکس گوشه اتاق پسر بود میومد کثیف کرد
"تو منو نابود کردی آقای لی من از کسی که توقعاع نداشتم بدترین ضربه عمرم رو خوردم از الان به بعد منتظر اتفاق های آینده باش"
حرف هاش از بین دندون های قفل شده اش غرش میشد چشماش مثل گرگی درنده بهش خیره بود پسر بزرگتر تا الان سکوت کرده بود اما دیگه اجازه دادن برای تحقیرش و ننگی که بی گناه داشتن بهش تحمیل میکردن زیادی بود ولی زمانی به خودش امد که اون پسر دیگه تو دفترش نبود از اتاق بیرون امد شیش طبقه رو دوید به در ورودی و خروجی رسید و هر لحظه پا تند تر میکر تا برسه و زمانی که داشت داخل ماشینش مینشست از پشت یقه اش رو کشید اینبار اون باید حرفای دردناکش رو به دوش میکشید "فکر کردی برای من آسون بود ها؟تو برو اول از پدرت یا اون جهنمی که بالا میبرتت و بد زمینت میزنه حساب پس بگیر "مشت محکمی به سینه اش زد که به ماشین برخورد کرد "آسونه تورو یه گدا بدبخت و فقیر نشین در نظر بگیرن و یه چک میلیون دلاری جلوت بذارن در عوض ترک کردن کسی که جونت بهش بنده؟یا تهدید به دسیسه ات کنن تا زندگیت رو نابود میکنن ؟"غرورش جریحهدار شده بود چون جلوی محل کارش داشت بلند هق میزد و حرفایی میزد که واقعا شرم آور بود "آقای هوانگ هیونجین من دوتا خواهر یتیم دارم که باید زندگیشون رو بسازم دو نفری که فقط اونا برام موندن و نمیتونستم جونشون تحت تهدید های اونا به خطر بندازم حتی اگه منجر به نابود کردن عشق و روح قلب خودم میشد "صداش تحلیل رفت به نحوی کاملا ساکت شد نگاه آخری به پسر که با بهت بهش نگاه میکرد انداخت و آروم قدم هاش رو برداشت و لحظه به لحظه دور تر شد
...
#استریکیدز #هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #فلیکس
- ۸۵۲
- ۱۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط