دیشب یدفعه ی آبنبات صاف پرید تو گلوم

دیشب یدفعه ی آبنبات صاف پرید تو گلوم

خیلی اتفاق کوچیکی بود اما خیییلی وحشتناک واسه چند لحظه نفسم قطع شد

و میتونم بگم واقعا تجربه خیلی بدی بود ...آخرین بار ک ی حس تلخ مشابه این اتفاقو داشتم

برمیگرده به 10 سالگی ک داشتم تو استخر خفه میشدم و بعد ازون ترس از آب شد ارمغان اون اتفاق

ینی این دفعه قراره فوبی آبنبات بگیرم مثلا؟ :))

همش با خودم فکر میکنم اگه دیشب نفسم دیگه بالا نمیومد چی میشد...

بماند ک ب چیزای خیلی خوبی نرسیدم اما همینقدر ک هزار تا کار نکرده دارم ...کلی آرزوی برآورده نشده...

کلی حرفایِ نزده ...اون لحظه ای ک هردفعه یادش میفتم سرمو بالا میارم و از ته قلبم میگم خدایا توروخدا

بشه... همینا ینی هنو وقتش نشده...نمیخوام شعار بدم اما قدر همو بدونیم ی کوچولو بیشتر :)
دیدگاه ها (۷)

دلم از دنیای پست و سنگی آدمها گرفته... چمدانم را میبندم آهنگ...

" اسفندی " یعنی خنده روی لب ..." اسفندی " یعنی یه ماهِ تو شب...

من همان آدم پر منطق بی احساسم پس چرا آمدنت حال مرا ریخت بهم....

حالِ من خوش نیست، دورِ خانه ام بی خود نگرد با خودت ای عید اگ...

بچه ها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط