دعوایمان شده بود. هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم. که یک رو
دعوایمان شده بود. هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم. که یک روز مجبور شوم با موجودی که از من کوتاه تر، نرم تر و به مراتب زیبا تر است، بجنگم. دیگر کاملا داشت فریاد میکشید. با لبهایی که تا قبل از آن بلند ترین صدایی که از لا به لایشان بیرون آمده بود، صدای خمیازه هایش بود. شبیه گربه ای که در تنگنا افتاده باشد به هرچیزی چنگ می انداخت. هربار که دهانش را باز میکرد، نیشی در بدنم فرو میکرد. با همان دهانی که بارها مرا بوسیده بود. و همین دردش را بیشتر میکرد. نیش هایی که مرا زخمی میکرد، اما نمیکشت. انگار واقعا باورش شده بود من دشمنش هستم. با شکوه بود. با صورت سرخ بر افروخته، موهای شلخته ی بهم ریخته و چشمهایی که از شدت اشک به سختی میتوانست مرا ببیند. هنوز هم شبیه یک اثر هنری، زیبا بود. یک تابلوی نقاشی نا آرام. هیچکس نمیتوانست آن حرف های رکیک و زشت را به این زیبایی به زبان بیاورد. خسته شد. انگار که دیگر ضربه زدن به حریفی که از خودش دفاع نمیکند برایش جذابیتی نداشت. بعد دیگر حجم گلویش برای نگهداری آنهمه بغض کافی نبود. روی شانه های دشمن، بارید. اینکه سر آخر جایی جز آغوش کسی که با او جنگیدی و زخمی اش کردی نداشته باشی، یعنی تنهایی. مثل آخرین سرباز باقیمانده از لشکری شکست خورده تنها بود. بغلش کردم. آنقدر تنگ و سخت که انگار این آخرین بار است. بعد خوابید. وقتی که هنوز سر شانه های پیرهنم از خیسی اشکهایش گرم بود. خوابید، و باورم نمیشد این حجم به خود پیچیده ی آرام و دوستداشتنی همان مار زخمی نا آرام چند لحظه ی پیش است که از نیش زبانش خون میچکید. بعد فکر کردم که کجا باید بروم. باید زخم هایم را رفو میکردم. به تنهایی. من که همیشه با تو جنگیدم، تنها شکست خوردم، با تو خندیدم، تنها اشک ریختم، با تو زندگی میکنم، اما تنها میمیرم.
#محمدرضا_جعفری
https://t.me/joinchat/AAAAAEH0WVjxvtwf0TH6cQ
#محمدرضا_جعفری
https://t.me/joinchat/AAAAAEH0WVjxvtwf0TH6cQ
۲.۹k
۱۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.