نام رمان: در نگاه اول
نام رمان: در نگاه اول
نویسنده: Nasim.M
ژائر: عاشقانه
خلاصه:
عشق! چیزی نیست که خودمون دنبالش میریم. عشق، چیزی هست که خودش یواشکی سراغمون میاد! نمیفهمیم چطور و کجا این اتفاق میافته! یک حسی بهت دست میده. وقتی که نزدیکش میشی، آروم میشی! نگاهش میکنی و میگی چقدر لبخندهاش به دل میشینه!
ولی یک روزی، یهویی اتفاقی پر از معما میافته که مجبور به ول کردن اون شخص میشی و میری! خیلی بده دل خودت و دل کسی که دوستت داره بشکنه، فقط به خاطر یک اتفاق! اون یک اتفاق همه چیز رو به هم میریزه. عشق رو از بین می بره، نفرت رو به وجود میاره! ولی چرا؟ چرا واسهی همه عاشقها قراره همچین اتفاق هایی بیافته؟!
سخن نویسنده:
خواننده های عزیز این اولین رمانی هست که مینویسم؛ پس اگه خوشتون نیومد معذرت میخوام؛ ولی برای بار دوم تموم سعیم رو میکنم تا بهتر بنویسم.
مقدمه:
تو ستارهای، هرجا که قدم میگذاری همه را به شور میآوری؛ صدایت، لبخندت، نگاهت، هرلحظه که آواز میخوانی، هر لحظه که می خندی، هر لحظه که چشمانت را بر دنیا میلغزانی، دل هزاران چون مرا میلغزاند! تو ستارهای، روی صحنه میدرخشی، همه را به آتش میکشی. تو ستارهای هستی در اوج آسمان که مرا نمیبیند. مرا نمیشناسد!
می خواهم احساست کنم؛ تنها یک روز…
من تنها یک روز میخواهم؛ برای دیدنت، برای کنارت بودن!
من یک روز میخواهم؛ برای درخشیدن، برای زیستن…
من یک روز میخواهم؛ برای زدودن غمهایت…
من یک روز میخواهم؛ برای نفس کشیدن…
من یک روز میخواهم برای دیدن شادیات…
من تنها یک لحظه میخواهم؛ برای با تو بودن!
زنگ در رو زدم، در با صدای تیکی باز شد.
با سر و صدا وارد خونه شدم؛ که چشمم به یه چیزی افتاد؛
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده: Nasim.M
ژائر: عاشقانه
خلاصه:
عشق! چیزی نیست که خودمون دنبالش میریم. عشق، چیزی هست که خودش یواشکی سراغمون میاد! نمیفهمیم چطور و کجا این اتفاق میافته! یک حسی بهت دست میده. وقتی که نزدیکش میشی، آروم میشی! نگاهش میکنی و میگی چقدر لبخندهاش به دل میشینه!
ولی یک روزی، یهویی اتفاقی پر از معما میافته که مجبور به ول کردن اون شخص میشی و میری! خیلی بده دل خودت و دل کسی که دوستت داره بشکنه، فقط به خاطر یک اتفاق! اون یک اتفاق همه چیز رو به هم میریزه. عشق رو از بین می بره، نفرت رو به وجود میاره! ولی چرا؟ چرا واسهی همه عاشقها قراره همچین اتفاق هایی بیافته؟!
سخن نویسنده:
خواننده های عزیز این اولین رمانی هست که مینویسم؛ پس اگه خوشتون نیومد معذرت میخوام؛ ولی برای بار دوم تموم سعیم رو میکنم تا بهتر بنویسم.
مقدمه:
تو ستارهای، هرجا که قدم میگذاری همه را به شور میآوری؛ صدایت، لبخندت، نگاهت، هرلحظه که آواز میخوانی، هر لحظه که می خندی، هر لحظه که چشمانت را بر دنیا میلغزانی، دل هزاران چون مرا میلغزاند! تو ستارهای، روی صحنه میدرخشی، همه را به آتش میکشی. تو ستارهای هستی در اوج آسمان که مرا نمیبیند. مرا نمیشناسد!
می خواهم احساست کنم؛ تنها یک روز…
من تنها یک روز میخواهم؛ برای دیدنت، برای کنارت بودن!
من یک روز میخواهم؛ برای درخشیدن، برای زیستن…
من یک روز میخواهم؛ برای زدودن غمهایت…
من یک روز میخواهم؛ برای نفس کشیدن…
من یک روز میخواهم برای دیدن شادیات…
من تنها یک لحظه میخواهم؛ برای با تو بودن!
زنگ در رو زدم، در با صدای تیکی باز شد.
با سر و صدا وارد خونه شدم؛ که چشمم به یه چیزی افتاد؛
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۳.۵k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.