part22
(ویو بورام)
شوکه شدم واقعا بچش و میخواست؟
سردر گم بودم ترجیح دادم سکوت کنم نه نمیتونستم نمیخواستم این زندگی رو نمیخواستم بالاخره ازاون جهنم خارج شدم و حالا وارد جهنم تازه ای شده بودم ۳ساعت ماشین توی سکوت بود سکوتی که از هر صحبت و عوایی بدتر بود معذب کننده بود
+ رسیدیم
_ولی اینجا هنوز....
+ ورودی شهره،تا سعول هنوز یک ساعت راه
ماشین و نگه داشت بهم زل زده بود ازم جواب میخواست چی بهش میگفتم اونم همون قدری حق داشت برای این بچه تصمیم بگیره که من داشتم نگاهم و ازش گرفتم به دستام دادم همین جوری که با گوشه لباسم ور میرفتم گفتم
_ما هیچ تعهدی بهم نداریم،از طرفی حتی همدیگه رو نمیشناسیم،این بچه حاصل یه اشتباه بود که نه من نه تو مقصرش نبودیم نمیدونم چرا انقدر برات مهم شده ولی من نمیتونم نمیخوام این بچه رو نگه دارم اصلا برفرض که این بچه بدنیا اومد بعدش چی کنار هم میمونیم؟از هم جدا میشیم؟اصلا وقتی بزرگ شد میخوای بهش چی بگی که حاصل یه اشتباه بوده بعد به دنیا اومدنش مادرش اون و نخواسته و رفته؟
با این حرفم بغض گلوم و چنگ انداخت به زور خودم نگه داشتم که گریه نکنم چقدر بیرحم بودم که این حرف ها رو راجب بچه خودم میزدم
(ویو جیمین)
حق داشت اون حق یه زندگی نرمال و داشت سنش خیلی کم بود و طبیعتا دلش میخواست چیزای جدید رو تجربه کنه ولی با وجود بچه.....
متوجه بغض توی گلوش شدم اون حتی با خودشم کنار نیومده بود و یه جنگ اساسی بین مغز و قلبش بوداما اون کوچولو هم گناه داشت منم گناه داشتم که به بچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود دل بسته بودم نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر اون بچه بیاد از طرفی خیلی خود هایی بود مجبورش کنم ۹ ماه کنارم بمونه و بچم و حمل کنه ترجیح دادم دیگه راجب این موضوع بحث نکنم تا با خودش کنار بیاد
+خب؟
نگاه متعجبش رو بهم دوخت
+ کجا بریم؟
نگاهش هنوز گنگ بود
+ چیکار کنیم؟یه ساعت دیگه سئولیم کجا بریم؟
_قبلا......وقتی بچه بودم با مامان و بابام میرفتیم پیش یه آجوشی که میگفت در خونش همیشه بروم بازه میتونیم بریم اونجا
+خب آدرسشو بلدی؟اینطور که میگی خیلی وقته پیش میرفتی اونجا
_آره تا حدودی یادمه
+خیلی خب بزن بری
شوکه شدم واقعا بچش و میخواست؟
سردر گم بودم ترجیح دادم سکوت کنم نه نمیتونستم نمیخواستم این زندگی رو نمیخواستم بالاخره ازاون جهنم خارج شدم و حالا وارد جهنم تازه ای شده بودم ۳ساعت ماشین توی سکوت بود سکوتی که از هر صحبت و عوایی بدتر بود معذب کننده بود
+ رسیدیم
_ولی اینجا هنوز....
+ ورودی شهره،تا سعول هنوز یک ساعت راه
ماشین و نگه داشت بهم زل زده بود ازم جواب میخواست چی بهش میگفتم اونم همون قدری حق داشت برای این بچه تصمیم بگیره که من داشتم نگاهم و ازش گرفتم به دستام دادم همین جوری که با گوشه لباسم ور میرفتم گفتم
_ما هیچ تعهدی بهم نداریم،از طرفی حتی همدیگه رو نمیشناسیم،این بچه حاصل یه اشتباه بود که نه من نه تو مقصرش نبودیم نمیدونم چرا انقدر برات مهم شده ولی من نمیتونم نمیخوام این بچه رو نگه دارم اصلا برفرض که این بچه بدنیا اومد بعدش چی کنار هم میمونیم؟از هم جدا میشیم؟اصلا وقتی بزرگ شد میخوای بهش چی بگی که حاصل یه اشتباه بوده بعد به دنیا اومدنش مادرش اون و نخواسته و رفته؟
با این حرفم بغض گلوم و چنگ انداخت به زور خودم نگه داشتم که گریه نکنم چقدر بیرحم بودم که این حرف ها رو راجب بچه خودم میزدم
(ویو جیمین)
حق داشت اون حق یه زندگی نرمال و داشت سنش خیلی کم بود و طبیعتا دلش میخواست چیزای جدید رو تجربه کنه ولی با وجود بچه.....
متوجه بغض توی گلوش شدم اون حتی با خودشم کنار نیومده بود و یه جنگ اساسی بین مغز و قلبش بوداما اون کوچولو هم گناه داشت منم گناه داشتم که به بچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود دل بسته بودم نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر اون بچه بیاد از طرفی خیلی خود هایی بود مجبورش کنم ۹ ماه کنارم بمونه و بچم و حمل کنه ترجیح دادم دیگه راجب این موضوع بحث نکنم تا با خودش کنار بیاد
+خب؟
نگاه متعجبش رو بهم دوخت
+ کجا بریم؟
نگاهش هنوز گنگ بود
+ چیکار کنیم؟یه ساعت دیگه سئولیم کجا بریم؟
_قبلا......وقتی بچه بودم با مامان و بابام میرفتیم پیش یه آجوشی که میگفت در خونش همیشه بروم بازه میتونیم بریم اونجا
+خب آدرسشو بلدی؟اینطور که میگی خیلی وقته پیش میرفتی اونجا
_آره تا حدودی یادمه
+خیلی خب بزن بری
- ۱۴۰
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط