♬𝓔𝓼𝓱𝓽𝓫𝓪𝓱 𝓶𝓪𝓷♬
♬𝓔𝓼𝓱𝓽𝓫𝓪𝓱 𝓶𝓪𝓷♬
سون هو) تهیونگهواست باشه این هرزه رو دیگه نیاریش
که تهیونگ یه مشت زد تو صورت سون هو که دوتا گروه ها باهم دعوا کردن یونا از دعوا میترسید پس گوشاشو گرفت و نشست و یکی حولش داد و یه نفر دیگه پا رو دستش کرد و تهیون سریع دست یونا رو گرفت و با دوست پسر جنی و جنی فرار کردن تهیونگ دست یونا رو دید و با دستمال گردنی که رو بازوش بسته بود دستش رو بست و وقتی دستش رو اورد بالا یونا دید تهیونگ تتو مثل خودش و دوتاشون بهم خیره شدن تا رسیدن خونه شون یونا خوابید و صبح دید جنی بالا سرشه
جنی) خب باید برای مهمونی آماذه شیم پاشو دختر
م. ی) این مهمونی خیلی برای پدرت مهمه (پدر تهیونگ)
✯ااااا باشه جنی تهیونگ کجاست
جنی) اون باید بعد یه هفته بیاد وگرنه مرده بن حساب میاد
فلش بک به جای تهیونگ
تهیونگ و خواهرش کنار هم نشستهبودن
(علامت یونجی خواهر تهیونگ♡)
♡نگاه من دوتا دوست پسر دارم ولی سه وومی نمیخوام (خدایااین بچه شش سالشه )
✞خب کار خوبی میکنی آدم کمتر ذهن آرومتر
♡میدونستم
یهوگوشی مینجی صدا میده
♡وقت قند خونم
تهیونگ به بادیگاردش میگع یه چیز شیرینی بیارن تا مینجی بخوره
✞خب من دیگه میرم
♡اوک بای
تهیونگتا شب اونجا میومونه
و یونا اینا هم از مهمونی بر میگردن
یونا داخل خونه یهو یونتان میاد و باهم
رو کاناپه دراز میکشن که یهو تیونگ میاد و میبینتوشون و بهیونتان میگه بره و بعد نگا یونا میکنه و یونا میاد سمتش و..........
سون هو) تهیونگهواست باشه این هرزه رو دیگه نیاریش
که تهیونگ یه مشت زد تو صورت سون هو که دوتا گروه ها باهم دعوا کردن یونا از دعوا میترسید پس گوشاشو گرفت و نشست و یکی حولش داد و یه نفر دیگه پا رو دستش کرد و تهیون سریع دست یونا رو گرفت و با دوست پسر جنی و جنی فرار کردن تهیونگ دست یونا رو دید و با دستمال گردنی که رو بازوش بسته بود دستش رو بست و وقتی دستش رو اورد بالا یونا دید تهیونگ تتو مثل خودش و دوتاشون بهم خیره شدن تا رسیدن خونه شون یونا خوابید و صبح دید جنی بالا سرشه
جنی) خب باید برای مهمونی آماذه شیم پاشو دختر
م. ی) این مهمونی خیلی برای پدرت مهمه (پدر تهیونگ)
✯ااااا باشه جنی تهیونگ کجاست
جنی) اون باید بعد یه هفته بیاد وگرنه مرده بن حساب میاد
فلش بک به جای تهیونگ
تهیونگ و خواهرش کنار هم نشستهبودن
(علامت یونجی خواهر تهیونگ♡)
♡نگاه من دوتا دوست پسر دارم ولی سه وومی نمیخوام (خدایااین بچه شش سالشه )
✞خب کار خوبی میکنی آدم کمتر ذهن آرومتر
♡میدونستم
یهوگوشی مینجی صدا میده
♡وقت قند خونم
تهیونگ به بادیگاردش میگع یه چیز شیرینی بیارن تا مینجی بخوره
✞خب من دیگه میرم
♡اوک بای
تهیونگتا شب اونجا میومونه
و یونا اینا هم از مهمونی بر میگردن
یونا داخل خونه یهو یونتان میاد و باهم
رو کاناپه دراز میکشن که یهو تیونگ میاد و میبینتوشون و بهیونتان میگه بره و بعد نگا یونا میکنه و یونا میاد سمتش و..........
۲.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.