در این مرداب تنهایی ، و نافهمی آدمها،
در این مرداب تنهایی ، و نافهمی آدمها،
هزاران سال ،
چون غربت نشین کوی لیلی ،
مات و حیران ،
در پی رویای گنگی ،
سر به زیر افکنده بودم ،
شعر می گفتم....
دلم تنگ نگاهی بود و من ،
هرگز نمی دانستم از دنیا ،
چه می خواهم....؟!
زمستان در بهار عمر من ،
طرح خوش نوروز را ،
ویرانه می کرد و خزان ،
مهمانِ باغ لحظه های سرنوشتم بود ،
تا یک شب...
تو ناگه چون پَری ،
از عمق یک خواب آمدی بیرون ،
و از آن لحظه دانستم خدا ،
شاید هنوز از نسل آدم رو نتابیده!
و گویا معجزه ،
در قرن ما هم می شود پیدا شود ،
ایمان اگر باشد.... !
به دنیا آمدم بار دگر ،
چون جام نیلوفر ،
میان دشت مردابی.....
تماشا دارد آن عشقی ،
که مجنون در پی لیلای خود ،
از شعر می آید....!
مرا بوسیدی و ،
شب در محال باورم گم شد ،
بهار آمد ....
تو ضرباهنگ سازت ،
کوک با آوای مستان است ،
دلبر جان شیرینم...!
من از لرزیدن دستانِ خود ،
در هُرمِ آغوشت ،
و آن عمق نگاهِ ناب چشمانِ تو فهمیدم
که هیچستان ،
همان ایّام عمر آدمیزاد است اگر ،
بی عشق سر گردد... !
از کانال من در تلگرام بازدید بفرمائید*
https://t.me/monlightyy/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
هزاران سال ،
چون غربت نشین کوی لیلی ،
مات و حیران ،
در پی رویای گنگی ،
سر به زیر افکنده بودم ،
شعر می گفتم....
دلم تنگ نگاهی بود و من ،
هرگز نمی دانستم از دنیا ،
چه می خواهم....؟!
زمستان در بهار عمر من ،
طرح خوش نوروز را ،
ویرانه می کرد و خزان ،
مهمانِ باغ لحظه های سرنوشتم بود ،
تا یک شب...
تو ناگه چون پَری ،
از عمق یک خواب آمدی بیرون ،
و از آن لحظه دانستم خدا ،
شاید هنوز از نسل آدم رو نتابیده!
و گویا معجزه ،
در قرن ما هم می شود پیدا شود ،
ایمان اگر باشد.... !
به دنیا آمدم بار دگر ،
چون جام نیلوفر ،
میان دشت مردابی.....
تماشا دارد آن عشقی ،
که مجنون در پی لیلای خود ،
از شعر می آید....!
مرا بوسیدی و ،
شب در محال باورم گم شد ،
بهار آمد ....
تو ضرباهنگ سازت ،
کوک با آوای مستان است ،
دلبر جان شیرینم...!
من از لرزیدن دستانِ خود ،
در هُرمِ آغوشت ،
و آن عمق نگاهِ ناب چشمانِ تو فهمیدم
که هیچستان ،
همان ایّام عمر آدمیزاد است اگر ،
بی عشق سر گردد... !
از کانال من در تلگرام بازدید بفرمائید*
https://t.me/monlightyy/AAAAADwlabGn5JpFx5ds8A
۲.۰k
۱۰ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.