حکایت رفاقت من با تو

حکایت رفاقت من با تو 
حکایت "قهوه" ایست که امروز با یاد تو تلخ تلخ نوشیدم ... 
که با هر جرعه بسیار اندیشیدم... 
که این طعم را دوست دارم یا نه؟ 
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن... 
که انتظار تمام شدنش را نداشتم... 
تمام که شد فهمیدم ..
باز هم قهوه می خواهم... 
حتی تلخ تلخ!
دیدگاه ها (۸)

اگر سهم من از این ‌همه ستارهفقط سوسوی غریبی استغمی نیست...هم...

آذر آمده که روی لبهای پاییز انار بگذارد و او رابه دستهای یلد...

این روزها دلم خونِ خون استمثل اناری بازماندهاز شاخه ای که چش...

#پاییز_می_آید .. 🍁 می آید تا شلوغی های این روزها را در خش خش...

یک بار پرسیدی که چرا خود را دیوانه ی تو خطاب میکنم، آنگاه با...

قهوه تلخپارت ۲٠با خوردن نور افتاب که از پنچره به داخل اتاق م...

قهوه تلخ پارت ۴۲به خونه رسیدیم، پیاده شدم. همون خونه قدیمی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط