بخشی از پارت ۲۴۷ رمان راه آسمان
_ا، اگر میخواین، مسکن دارم.
چیزی نگفت و چند دقیقه ای در سکوت گذشت که به ناچار سرم و بلا آوردم و نگاهم تو نگاهش گره خورد. نمیدونم چرا گونه هام گر گرفته بود. با صدای گرفتش از افکارم بیرون کشیده شدم:
_لطف میکنید.
گوشه لبم و به دندون گرفتم و سرم و تکون دادم. زیر نگاه سنگینش به سمت میز توالتم رفتم و کشوی بالایی رو باز کردم. همیشه توی کیف و اتاقم مسکن داشتم چون معمولا ناگهانی پریود میشدم و درد زیادی داشتم. یه لحظه چون کامران تو اتاق بود از فکرم خجالت کشیدم. انگار ذهنم و میخوند! ورقه قرص و برداشتم و رفتم طرفش. با دیدن نگاه خیرش سرخ شدم و سرم و پایین انداختم قرص و به طرفش گرفتم و اون با مکث از دستم گرفت.
_تشکر.
خواهش میکنی زمزمه کردم و از پارچ بغل تخت کمی آب توی لیوان ریختم. لیوان و جلوش گرفتم و گفتم:
_بفرمائید.
دوباره تشکر آرومی کرد و دستش و آورد جلو . هر لحظه منتظر بودم لیوان و از دستم بگیره اما اون هیچ حرکتی نمیکرد. آخرش سرم و بلند کردم که دیدم با اخم به مچ دستم خیره شده. گیج و گنگ رد نگاهش و دنبال کردم و با دیدن رد بخیه روی مچ دست چپم انگار آب یخ ریختن رو سرم. چرا حواسم نبود؟ هول هولکی لیوان و دادم اون دستم و خیلی زایه دست چپم و پشتم قایم کردم. سرم پایین بود و میترسیدم به چشماش نگاه کنم. برام مهم شده بود که الان چی فکر میکنه؟ اینکه دیوونم؟ ضعیفم؟ هر لحظه منتظر بودم یه چیزی بگه و بغضم بشکنه که احساس کردم دستم خالی و سبک شد. با چشمای گرد شده سرم و بلند کردم که دیدم بیخیال داره قرص و میخوره. آب و سر کشید و نگاهی که مثل قبل سرد نبود و به چشمای متعجبم دوخت.
_ممنون.
همینجوری نگاهش کردم که لیوان و جلوی چشمام تکونی داد و در حالی که میذاشتش روی پاتختی و نگاهش و ازم نمیگرفت ادامه داد:
_برای آب!
گیج و ویج و سرم و تکون دادم و "خواهش میکنم" نا مفهومی از بین لبام خارج شد. سرش و تکون داد و اروم روی تخت دراز کشید که منم به سمت در حرکت کردم تا برم بیرون که خیلی آروم گفت:
_لطفا چراغم خاموش کنید.
چشمی گفتم و با اینکه کلی سوال توی ذهنم بود کلید برق و خاموش کردم و رفتم بیرون...
لینک: https://forum.romankade.com/topic/2652-رمان-راه-اسمان-انجمن-رمان-های-عاشقانه/
#رمان #عاشقانه
چیزی نگفت و چند دقیقه ای در سکوت گذشت که به ناچار سرم و بلا آوردم و نگاهم تو نگاهش گره خورد. نمیدونم چرا گونه هام گر گرفته بود. با صدای گرفتش از افکارم بیرون کشیده شدم:
_لطف میکنید.
گوشه لبم و به دندون گرفتم و سرم و تکون دادم. زیر نگاه سنگینش به سمت میز توالتم رفتم و کشوی بالایی رو باز کردم. همیشه توی کیف و اتاقم مسکن داشتم چون معمولا ناگهانی پریود میشدم و درد زیادی داشتم. یه لحظه چون کامران تو اتاق بود از فکرم خجالت کشیدم. انگار ذهنم و میخوند! ورقه قرص و برداشتم و رفتم طرفش. با دیدن نگاه خیرش سرخ شدم و سرم و پایین انداختم قرص و به طرفش گرفتم و اون با مکث از دستم گرفت.
_تشکر.
خواهش میکنی زمزمه کردم و از پارچ بغل تخت کمی آب توی لیوان ریختم. لیوان و جلوش گرفتم و گفتم:
_بفرمائید.
دوباره تشکر آرومی کرد و دستش و آورد جلو . هر لحظه منتظر بودم لیوان و از دستم بگیره اما اون هیچ حرکتی نمیکرد. آخرش سرم و بلند کردم که دیدم با اخم به مچ دستم خیره شده. گیج و گنگ رد نگاهش و دنبال کردم و با دیدن رد بخیه روی مچ دست چپم انگار آب یخ ریختن رو سرم. چرا حواسم نبود؟ هول هولکی لیوان و دادم اون دستم و خیلی زایه دست چپم و پشتم قایم کردم. سرم پایین بود و میترسیدم به چشماش نگاه کنم. برام مهم شده بود که الان چی فکر میکنه؟ اینکه دیوونم؟ ضعیفم؟ هر لحظه منتظر بودم یه چیزی بگه و بغضم بشکنه که احساس کردم دستم خالی و سبک شد. با چشمای گرد شده سرم و بلند کردم که دیدم بیخیال داره قرص و میخوره. آب و سر کشید و نگاهی که مثل قبل سرد نبود و به چشمای متعجبم دوخت.
_ممنون.
همینجوری نگاهش کردم که لیوان و جلوی چشمام تکونی داد و در حالی که میذاشتش روی پاتختی و نگاهش و ازم نمیگرفت ادامه داد:
_برای آب!
گیج و ویج و سرم و تکون دادم و "خواهش میکنم" نا مفهومی از بین لبام خارج شد. سرش و تکون داد و اروم روی تخت دراز کشید که منم به سمت در حرکت کردم تا برم بیرون که خیلی آروم گفت:
_لطفا چراغم خاموش کنید.
چشمی گفتم و با اینکه کلی سوال توی ذهنم بود کلید برق و خاموش کردم و رفتم بیرون...
لینک: https://forum.romankade.com/topic/2652-رمان-راه-اسمان-انجمن-رمان-های-عاشقانه/
#رمان #عاشقانه
۸.۳k
۲۲ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.