از وقتی اومده بودم اینجا کار کنم، صد و هشتاد درجه تغییر ک
از وقتی اومده بودم اینجا کار کنم، صد و هشتاد درجه تغییر کردم! بعد اون همه درس خوندن، اومده بودم تو تیمارستان کار میکردم!
آخه این انصافه...؟! از حق نگذریم انقدر زندگیایه مختلف دیدم، که سرگرم شده بودم... از شهین پرنده ؛ فکر نکنی چون باباش مغازه ی پرنده فروشی داشته یا به پرنده علاقه داره این اسمو روش گذاشتن، نه... به خاطر اینکه کل آرزوش از بچگی تا الان این بوده که رو بدنش یه تتویه پرنده بزنه!
تا مریم که هرشب برای بچه ای که توی دو سالگی از دستش داده بود، لالایی میخوند!
ارسلانم که توی اتاق کناریش بود همیشه گوش میداد، چون از بچگی مادری نداشته که براش لالایی بخونه... ارسلان عادت کرده بود همیشه با صدای مریم بخوابه!
یه شب که مریم رگشو زد، دیگه کسی نبود لالایی بخونه... ارسلان به سوگ نشسته بود که مامانم مُرده!
با اینکه هیچوقت مریمو ندیده بود...
یا مش اکبر که ۶۰ سالش بود و هر روز میرفت دم در تا شاید یه پیرزنی که توی ۲۰ سالگی دوسش داشته رو بیارن خونه ی سالمندانِ رو به روی ما، تا بتونه برای آخرین بار نگاهش کنه!
میگفت اگه اون رو ببینم، میتونم با خیال راحت بمیرم... یه روز برگشت و برای اولین بار دیدم داره میخنده، وقتی دلیلشو پرسیدم گفت بالاخره شمسی رو آوردن خونه ی سالمندان!
بعد دو روز چشم هاشو برای همیشه بست، خدا دوسش داشت انگار نمیخواست با حسرت بمیره...
ولی یکیو اینجا خیلی دوست داشتم... اسمش عرفان بود؛ دیوونگی محض بود اگه بگم عاشقش شده بودم!
خیلی پسر آروم و سر به زیری بود... شاید اگه تو خیابون میدیدمش، میگفتم عاقل ترین پسر دنیاست!
توهم شنوایی داشت... چون هرشب مینشست با دقت به حرفای کسی گوش میکرد که اصلا وجود نداشت!
پرستارای دیگه میگفتن صدای نامزدشه... یه هفته قبل عروسیشون خودکشی میکنه، چون عرفانو دوست نداشته!
عرفان بهم میگفت هرشب میاد اینجا براش شعر میخونه... انقدر از شعراش برام تعریف میکرد که واقعا حسودیم میشد! دلم میخواست بشنوم...
همیشه اون حرف میزد و من گریه میکردم... یه شب بعد اینکه داروهاشو دادم، گفت:
تو چرا هر وقت منو میبینی گریه میکنی! منم وقتی نازگلمو میدیدم همینطوری بودم!
لبخندی زدم و گفتم: از کجا معلوم شاید منم عاشقت شدم!
بلند خندید و گفت: کسی که عاشق یه دیوونه بشه، مرز های دیوونگی رو جا به جا کرده!
راستی نازگلم یه شعر جدید گفته... میخوای برات بخونم؟!
همونطوری که گریه میکردم سری تکون دادم... شروع کرد:
چرا عشق من مرحم جانت نشد؟!
چه کنم دلم حریف موی پریشانت نشد...
گفتی که دل از ما نبر ایمان داریم!
یعنی عشق من حریف ، ایمانت نشد؟!
چطور دل از من میکنی ، میروی؟!
جانمن ، این همه اشک سد راهت نشد . .
#عکس ، #شعر ، #داستان_کوتاه
آخه این انصافه...؟! از حق نگذریم انقدر زندگیایه مختلف دیدم، که سرگرم شده بودم... از شهین پرنده ؛ فکر نکنی چون باباش مغازه ی پرنده فروشی داشته یا به پرنده علاقه داره این اسمو روش گذاشتن، نه... به خاطر اینکه کل آرزوش از بچگی تا الان این بوده که رو بدنش یه تتویه پرنده بزنه!
تا مریم که هرشب برای بچه ای که توی دو سالگی از دستش داده بود، لالایی میخوند!
ارسلانم که توی اتاق کناریش بود همیشه گوش میداد، چون از بچگی مادری نداشته که براش لالایی بخونه... ارسلان عادت کرده بود همیشه با صدای مریم بخوابه!
یه شب که مریم رگشو زد، دیگه کسی نبود لالایی بخونه... ارسلان به سوگ نشسته بود که مامانم مُرده!
با اینکه هیچوقت مریمو ندیده بود...
یا مش اکبر که ۶۰ سالش بود و هر روز میرفت دم در تا شاید یه پیرزنی که توی ۲۰ سالگی دوسش داشته رو بیارن خونه ی سالمندانِ رو به روی ما، تا بتونه برای آخرین بار نگاهش کنه!
میگفت اگه اون رو ببینم، میتونم با خیال راحت بمیرم... یه روز برگشت و برای اولین بار دیدم داره میخنده، وقتی دلیلشو پرسیدم گفت بالاخره شمسی رو آوردن خونه ی سالمندان!
بعد دو روز چشم هاشو برای همیشه بست، خدا دوسش داشت انگار نمیخواست با حسرت بمیره...
ولی یکیو اینجا خیلی دوست داشتم... اسمش عرفان بود؛ دیوونگی محض بود اگه بگم عاشقش شده بودم!
خیلی پسر آروم و سر به زیری بود... شاید اگه تو خیابون میدیدمش، میگفتم عاقل ترین پسر دنیاست!
توهم شنوایی داشت... چون هرشب مینشست با دقت به حرفای کسی گوش میکرد که اصلا وجود نداشت!
پرستارای دیگه میگفتن صدای نامزدشه... یه هفته قبل عروسیشون خودکشی میکنه، چون عرفانو دوست نداشته!
عرفان بهم میگفت هرشب میاد اینجا براش شعر میخونه... انقدر از شعراش برام تعریف میکرد که واقعا حسودیم میشد! دلم میخواست بشنوم...
همیشه اون حرف میزد و من گریه میکردم... یه شب بعد اینکه داروهاشو دادم، گفت:
تو چرا هر وقت منو میبینی گریه میکنی! منم وقتی نازگلمو میدیدم همینطوری بودم!
لبخندی زدم و گفتم: از کجا معلوم شاید منم عاشقت شدم!
بلند خندید و گفت: کسی که عاشق یه دیوونه بشه، مرز های دیوونگی رو جا به جا کرده!
راستی نازگلم یه شعر جدید گفته... میخوای برات بخونم؟!
همونطوری که گریه میکردم سری تکون دادم... شروع کرد:
چرا عشق من مرحم جانت نشد؟!
چه کنم دلم حریف موی پریشانت نشد...
گفتی که دل از ما نبر ایمان داریم!
یعنی عشق من حریف ، ایمانت نشد؟!
چطور دل از من میکنی ، میروی؟!
جانمن ، این همه اشک سد راهت نشد . .
#عکس ، #شعر ، #داستان_کوتاه
۱۴۴.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.