" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت چهارم "
-داستان از زبان سونیک-
با سوزش بدی تو سرم به هوش اومدم؛ لعنتی این درد از چی بود! نور مستقیم به صورتم برخورد میکرد ولی آروم لای چشمامو باز کردم... دستمو روی بخشی که درد میکرد گرفتم و بعد دستمو جلوی چشمم گرفتم... خون! از سرم خون میومد پس سوزش مال این بود. یکمی ترسیدم ولی بعد سعی کردم از جام بلند بشم؛ بدنم درد میکرد... دستمو روی سرم فشار بدم تا شاید از سردردم کم بشه که متوجه دور و اطرافم شدم. یه اتاق کاملا خالی... میتونم حدس بزنم از فلزه! یه در و یه لوله ی هوا کش روی سقف! و... چند تا بچه!!!
بهشون نگاه کردم. خیلی تعجب کرده بودم من کجام؟ اونا کین؟ کلی سوال از ذهنم رد میشد و دوست داشتم مامان اینجا بود تا جوابشونو میداد... ولی حالا نیست! باید از پس خودم بر بیام!
از سر جام بلند شدم؛ مثل زمان هایی که میخوام کل دوستامو دورم جمع کنم رفتم مرکز اتاق و شروع به صحبت کردم « سلام میدونم حتما خیلی ترسیدین چون خودمم همینجوری هستم ولی... میخوام باهاتون آشنا بشم اسم من سونیکه » بعد رو به خارپشت صورتی لبخند زدم و حرفمو ادامه دادم « اسم شما چیه ؟ »
اونم یه نگاه بهم انداخت ولی خیلی سریع صورتشو بین دستاش فرو برد « چه فایده داره... خیلی زود ما هم مثل بقیهـشون از هم جدا میشیم! »
تعجب کردم! مثل بقیه؟ پس کسان بیشتری اینجا بودن... رفتن سمتش و کنارش نشستم. هنوز سرم درد میکرد ولی نمیخواستم نشون بدم؛ معلوم بود این بچه ها چیزایی دیده بودن که باعث شده روحیهـشونو ببازن ولی من تسلیم نمیشم « بی خیال یه اسم و سن گفتن که وقت نمیگیره » سرشو اورد بالا... یه چشمک زدم بهش که لبخند روی لبش نشوند « اسمم امی رزـه... پنج و نیم سالمه » لبخند زدم « من هفت سالمه ^^ » ، « عهعع پس از من کوچیک تری » رو به اکیندا کردم « مگه تو چند سالته ؟ »
لبخند پر رنگی زد « اسمم ناکلزه و چند وقت دیگه هشت سالم میشه » بلند خندیدم « پس یه سال ازم بزرگتری »
محکم از جام بلند شدم و گفتم « خب شما دوتا نمی خواین خودتونو معرفی کنین؟ »
یکی سریع چهارزانو نشست « اسمم تنگله و پنج سالمه و اینم رفیقم- »
-ویسپر...
تنگل: آره ویسپر پنج و نیم سالشه
من: چه خوب همه حدودا تو یه سنیم ^^
دور اتاق چرخیدم و به فکر فرو رفتم؛ چرا همه تو یه سنیم؟ دلیل خاصی داره؟ چشمم به یکی که خودشو جمع کرده بود و زیر چشمی به بقیه که داشتن با هم حرف میزدن نگاه میکرد افتاد! مثل اینکه خجالتیه و منم که ندیدمش احتمالا بیشتر خجالت کشیده! خب وقتشه یکم بیارمش وسط میدون!!!
من: سلام رفیق!
این داستان ادامه دارد...
" پارت چهارم "
-داستان از زبان سونیک-
با سوزش بدی تو سرم به هوش اومدم؛ لعنتی این درد از چی بود! نور مستقیم به صورتم برخورد میکرد ولی آروم لای چشمامو باز کردم... دستمو روی بخشی که درد میکرد گرفتم و بعد دستمو جلوی چشمم گرفتم... خون! از سرم خون میومد پس سوزش مال این بود. یکمی ترسیدم ولی بعد سعی کردم از جام بلند بشم؛ بدنم درد میکرد... دستمو روی سرم فشار بدم تا شاید از سردردم کم بشه که متوجه دور و اطرافم شدم. یه اتاق کاملا خالی... میتونم حدس بزنم از فلزه! یه در و یه لوله ی هوا کش روی سقف! و... چند تا بچه!!!
بهشون نگاه کردم. خیلی تعجب کرده بودم من کجام؟ اونا کین؟ کلی سوال از ذهنم رد میشد و دوست داشتم مامان اینجا بود تا جوابشونو میداد... ولی حالا نیست! باید از پس خودم بر بیام!
از سر جام بلند شدم؛ مثل زمان هایی که میخوام کل دوستامو دورم جمع کنم رفتم مرکز اتاق و شروع به صحبت کردم « سلام میدونم حتما خیلی ترسیدین چون خودمم همینجوری هستم ولی... میخوام باهاتون آشنا بشم اسم من سونیکه » بعد رو به خارپشت صورتی لبخند زدم و حرفمو ادامه دادم « اسم شما چیه ؟ »
اونم یه نگاه بهم انداخت ولی خیلی سریع صورتشو بین دستاش فرو برد « چه فایده داره... خیلی زود ما هم مثل بقیهـشون از هم جدا میشیم! »
تعجب کردم! مثل بقیه؟ پس کسان بیشتری اینجا بودن... رفتن سمتش و کنارش نشستم. هنوز سرم درد میکرد ولی نمیخواستم نشون بدم؛ معلوم بود این بچه ها چیزایی دیده بودن که باعث شده روحیهـشونو ببازن ولی من تسلیم نمیشم « بی خیال یه اسم و سن گفتن که وقت نمیگیره » سرشو اورد بالا... یه چشمک زدم بهش که لبخند روی لبش نشوند « اسمم امی رزـه... پنج و نیم سالمه » لبخند زدم « من هفت سالمه ^^ » ، « عهعع پس از من کوچیک تری » رو به اکیندا کردم « مگه تو چند سالته ؟ »
لبخند پر رنگی زد « اسمم ناکلزه و چند وقت دیگه هشت سالم میشه » بلند خندیدم « پس یه سال ازم بزرگتری »
محکم از جام بلند شدم و گفتم « خب شما دوتا نمی خواین خودتونو معرفی کنین؟ »
یکی سریع چهارزانو نشست « اسمم تنگله و پنج سالمه و اینم رفیقم- »
-ویسپر...
تنگل: آره ویسپر پنج و نیم سالشه
من: چه خوب همه حدودا تو یه سنیم ^^
دور اتاق چرخیدم و به فکر فرو رفتم؛ چرا همه تو یه سنیم؟ دلیل خاصی داره؟ چشمم به یکی که خودشو جمع کرده بود و زیر چشمی به بقیه که داشتن با هم حرف میزدن نگاه میکرد افتاد! مثل اینکه خجالتیه و منم که ندیدمش احتمالا بیشتر خجالت کشیده! خب وقتشه یکم بیارمش وسط میدون!!!
من: سلام رفیق!
این داستان ادامه دارد...
۱.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.