پارت ۶۶
پارت ۶۶
#تهیونگ
ازم جدا شد .. نفس نفس میزد ..
جویی: تهیونگ ! حالم خوب نیست ! نمیتونم ..
بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت . میدونستم به خودش فشار اورده بود این مدت رو ..
من: جویی استراحت کن .. من برات یه چیزی درست میکنم! میخواستم برم سمت آشپزخونه که دستمو گرفت و کشید به سمت خودش و منو انداخت روی تخت ..
جویی: تهیونگ ! پیشم بمون! کنارم باش !
کنارش دراز کشیدم و توی بغل خودم آوردمش! حس آرامش دوباره که داشت وصف نشدنی بود .. دلم نمی خواست مریض ببینمش !
من: جویی ! خیلی ازت ممنونم که دوباره گذاشتی آغوش گرمت رو داشته باشم
جویی: تهیونگا !!
من: جون تهیونگ ؟
جویی: تهیونگ ، منو میبخشی؟؟ من خیلی بی رحم بودم !
من: خودتم آسیب دیدی جویی ! نگاه خودت بکن ! منم بی رحم بودم.. پس دیگه اینطوری حرف نزن . فراموشش میکنم !
از توی بغلم لباشو گذاشت روی گردنم و بوسه های آروم میکرد .. قلقلکم شد ولی حس خوبی بود .. منم پیشونیش رو بوس کردم و دوتایی خوابمون برد ..
#جویی
ساعت سه و نیم بعد از ظهر از بود که از خواب بیدار شدم .. تهیونگ کنارم بود .. دستمو بردم و میخواستم نوازش کنم صورتشو که پشیمون شدم .. خواستم بلند شم از روی تخت که یهو دستمو گرفت و گذاشت روی صورتش .. فکر میکردم خواب باشه .. قلبم به شدت تند زد
تهیونگ: چرا کارت رو نکردی ؟؟
من: م..من فکر کردم خوابی ! نمیخواستم بیدارت کنم !
تهیونگ: کنار تو خواب برای من معنی نداره ! ابن چند روز که باهام نبودی ارزشت رو ۱۰۰ برابر بیشتر حس میکنم ..
صورت نرم و لطیفش رو نوازش میکردم .. چشماش بسته بود .. یهو رفتم روش و لبامو گذاشت روی لباش ! هنگ کرده بود اما بعد از چند ثانیه اونم چشماشو بست دستاشو دور کمرم آورد.. از هم جدا شدیم...
من: من برم حموم تهیونگ !
تهیونگ: باشه برو منم یه چیزی درست میکنم !
رفتم توی حموم و ابو باز کردم و زیرش وایستاده بودم . حس سنگینی که داشتم خیلی بد بود .. به خاطر همین سریع تموم کردم .. اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم . نشستم پشت میز و غذایی که تهیونگ درست کرده بود رو خوردیم ! باورم نمیشد که دوباره برگشتم به اون موقع ها ..
من: تهیونگ !! واقعا بیدارم ؟؟ نمیشه منو بزنی تا ببینم بیدارم
تهیونگ: خواب نیست جویی ! در ضمن من دلم نمیاد بزنمت ! چه طوری از من میخوایی بزنمت !
راست میگه !! اون منو نمی زنه! نگاهش میکردم .. قلبم خیلی تند میزد .. خیلی جیگر و تو دل برو .. طاقت نیاوردم و رفتم کنار صندلیش نشستم روی زانو هام بلافاصله لبامو گذاشتم روی لباش ! و نشستم روی پاهاش !
ادامه پارت بعدی 😆😆👐🏻
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
#تهیونگ
ازم جدا شد .. نفس نفس میزد ..
جویی: تهیونگ ! حالم خوب نیست ! نمیتونم ..
بلندش کردم و گذاشتمش روی تخت . میدونستم به خودش فشار اورده بود این مدت رو ..
من: جویی استراحت کن .. من برات یه چیزی درست میکنم! میخواستم برم سمت آشپزخونه که دستمو گرفت و کشید به سمت خودش و منو انداخت روی تخت ..
جویی: تهیونگ ! پیشم بمون! کنارم باش !
کنارش دراز کشیدم و توی بغل خودم آوردمش! حس آرامش دوباره که داشت وصف نشدنی بود .. دلم نمی خواست مریض ببینمش !
من: جویی ! خیلی ازت ممنونم که دوباره گذاشتی آغوش گرمت رو داشته باشم
جویی: تهیونگا !!
من: جون تهیونگ ؟
جویی: تهیونگ ، منو میبخشی؟؟ من خیلی بی رحم بودم !
من: خودتم آسیب دیدی جویی ! نگاه خودت بکن ! منم بی رحم بودم.. پس دیگه اینطوری حرف نزن . فراموشش میکنم !
از توی بغلم لباشو گذاشت روی گردنم و بوسه های آروم میکرد .. قلقلکم شد ولی حس خوبی بود .. منم پیشونیش رو بوس کردم و دوتایی خوابمون برد ..
#جویی
ساعت سه و نیم بعد از ظهر از بود که از خواب بیدار شدم .. تهیونگ کنارم بود .. دستمو بردم و میخواستم نوازش کنم صورتشو که پشیمون شدم .. خواستم بلند شم از روی تخت که یهو دستمو گرفت و گذاشت روی صورتش .. فکر میکردم خواب باشه .. قلبم به شدت تند زد
تهیونگ: چرا کارت رو نکردی ؟؟
من: م..من فکر کردم خوابی ! نمیخواستم بیدارت کنم !
تهیونگ: کنار تو خواب برای من معنی نداره ! ابن چند روز که باهام نبودی ارزشت رو ۱۰۰ برابر بیشتر حس میکنم ..
صورت نرم و لطیفش رو نوازش میکردم .. چشماش بسته بود .. یهو رفتم روش و لبامو گذاشت روی لباش ! هنگ کرده بود اما بعد از چند ثانیه اونم چشماشو بست دستاشو دور کمرم آورد.. از هم جدا شدیم...
من: من برم حموم تهیونگ !
تهیونگ: باشه برو منم یه چیزی درست میکنم !
رفتم توی حموم و ابو باز کردم و زیرش وایستاده بودم . حس سنگینی که داشتم خیلی بد بود .. به خاطر همین سریع تموم کردم .. اومدم بیرون و لباسام رو عوض کردم . نشستم پشت میز و غذایی که تهیونگ درست کرده بود رو خوردیم ! باورم نمیشد که دوباره برگشتم به اون موقع ها ..
من: تهیونگ !! واقعا بیدارم ؟؟ نمیشه منو بزنی تا ببینم بیدارم
تهیونگ: خواب نیست جویی ! در ضمن من دلم نمیاد بزنمت ! چه طوری از من میخوایی بزنمت !
راست میگه !! اون منو نمی زنه! نگاهش میکردم .. قلبم خیلی تند میزد .. خیلی جیگر و تو دل برو .. طاقت نیاوردم و رفتم کنار صندلیش نشستم روی زانو هام بلافاصله لبامو گذاشتم روی لباش ! و نشستم روی پاهاش !
ادامه پارت بعدی 😆😆👐🏻
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن
۳۷.۷k
۲۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.