ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( پارت ۳۸۹فصل ۳ )

و صداي تقلاهاي ريز و گاهي نفس سنگین و عصبي جيمین میومد.
مسئول کمپ با دوتا طرف غذاي داغ اومد سمتم و گفت
..:اینا رو بخورین.. امبولانس خبر کردم
هرچی بدبختی داریم زیر سر همیناست.. گرفته از دستش گرفتم و با غیض گفتم الا: .ممنون
جیمین : الا.
تند گفتم الا : بله.. اینجام..
جيمین : بیا کنار شومينه.. جلوي در سرده
لبخند زدم که فرد شیطون فرد : اره...بیا..چیزی نیست که قبلا ندیده باشي.
جیمین اروم و سرزنشگر گفت جیمین : فرد
از این همه پرویی و وقاحتش کپ کردم و با حرص رفتم داخل و غذاها رو روی میز گذاشتم و چرخیدم سمتش و بسته پنبه روی میز رو برداشتم و پرت کردم سمت سرش خندون جیغ کشید و گفت فرد : خیله خوب..بي جنبه..
جیمین که لباسهاي جديد و تميز تنش بود و نصف دکمه هاي پیرهنش باز بود به سختي لبخند زد و بیجون گفت جیمین : بچه ها .. لطفا...
شرمنده گفتم الا: ببخشید همش تقصير اين بي شعوره..
فرد كمك كرد جيمین به بالشت ها تکیه بده و با غیض گفت فرد : این پسره هم نمیتونه پاشه میگیرم به فس میزنمتا... جيمین عصبي اخم کرد
جیمین : فرد
فرد نفسشو فوت کرد بیرون و گفت : خیله خوب نمیزنمش..
و دكمه هاي جيمین رو بست. غذاها رو برداشتم و رفتم کنارش و با غیض فرد رو نشون دادم و گفتم
الا : این چیه باهاش دوست شدي اخه؟ از بچگي همينطوري بود؟
جیمین با لبخند خسته اي دستشو به پهلوش فشرد
جیمین : اون موقع بچه بودیم اخلاقاش خیلی تو چشم نبود.. بزرگتر شد بدتر شد.
فرد: هرهرهر
نرم خندیدم. فرد غذاي جيمین رو گرفت و اروم اروم توی دهنش گذاشت.
منم شروع کردم به خوردن يعني به حدي گرسنه بودم که اصلا برام مهم نبود محتویات این خوراک لوبیا مانند قرمز چیه فقط تند تند میخوردم
جوزف اومد تو و گفت
جوزف : امبولانس و پلیس اومده.. و پشتش مأمور پلیس اومد داخل
همه چیز رو براشون تعریف کردیم و یکیشون نوشت و بعد هر دو زیرشو امضا زدیم و قرار شد پیگیری کنن
فرد :نچ نچ واقعا زدیشون جیمین؟ و اووف..اونم چه زدني..
گنگ گفتم الا : واقعا چطور تونستی هر دوشون رو بزني؟اونم انقدر سریع و حرفه اي ؟ باور كنين خيلي سريع بود.
جيمین لبخند تلخی زد.
جوزف : یه نوع اجبار خانوادگي.. همه ما مجبور بودیم ورزش هاي رزمي رو یاد بگیریم.
و به جیمین نگاه کرد و گرفته گفت جوزف: جیمین بیشتر..
چشمامو باريك كردم و به جیمین نگاه کردم
الا : چرا بیشتر؟
جوزف تلخ گفت
دیدگاه ها (۳)

ظهور ازدواج )( پارت ۳۹۰ فصل ۳ )جوزف: عزیز دل بابا و مامان پس...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۹۱ فصل ۳ )لرزون دستش رو گرفتم و با بغض...

( ظهور ازدواج )( پارت۳۸۸ فصل ۳ )رفتیم سمت چادرمون فرد زیپ چ...

( ظهور ازدواج )( پارت۳۸۷ فصل ۳ )با بغض گفتم الا : گلوله خور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط