ظهور ازدواج

( ظهور ازدواج )
( پارت۳۸۸ فصل ۳ )

رفتیم سمت چادرمون فرد زیپ چادرمون رو باز کرد و هولم داد تو و زیپ رو بست. بیحال رفتم داخل مشغول پیدا کردن لباس جدید تو کوله ام شدم.. تند تند لباسامو درآوردم. تنم میلرزید و دندونام به هم میخورد
سریع و هول چند دست لباس رو هم دیگه پوشیدم تا گرم شم.
اخیشش.. فرد : اشتي کردين؟ نگفتم.
به در بسته چادر نگاه کردم و هيچي خندید و گفت فرد :پس حداقل این داستان جنايي اين حسن رو داشت که اشتي كنين. حالا اشتي اشتي يا هنوز یه کم دلخوري؟
لبخند باریکي زدم و گفتم الا : تو يکي جلوت تیر میخورد میتونستي دلخور بموني؟
فرد شیطون گفت فرد : نه وقتي دلم ميره براش..
قلبم لرزيد..
فرد : اعتراف كن الا .. دلت لرزيده براش.. يه جوري نگرانش بودي
که داشتي غش ميكردي.. نزديك بود با چاقو شکممو
پاره کني.. تلخ و عصبی گفتم الا : اصلا اینطور نیست.
نرم خندید و گفت فرد : باشه إلا خانوم..باشه..
رفتم سراغ کوله جیمین و چند دست لباس براش برداشتم و
گنگ گفتم الا :فرد..
فرد : بله.
متفکر گفتم الا : یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟
ببین نگو نمیتونم بگم و نپرس و اجازه ندارم و این حرفا.. خواهش میکنم. فقط یه اره و نه..فقط در حد يه سوال.. باور کن بیشتر نمی پرسم..فقط بايد اينو بدونم.. قبوله ؟
چيزي نگفت.
گرفته گفتم الا: جیمین قبل از اون مهمونی که من دیدمش..منو دیده بود؟
تند گفتم یعنی از قبل منو میشناخت؟ و زیپ چادر رو باز کردم و نگاش کردم جدي و متفكر بین گفتن و نگفتن به روبروش خیره بود. ملتمس گفتم الا : فرد. چیزی زیادی نیست. باور كن حقمه بدونم.
. سرشو کج کرد و نگام کرد و جدي گفت فرد :ادم با یه برخورد و یه بار دیدن به یه نفر چنین درخواست ازدواج و بچه دار شدني رو میده؟ اونم جیمین که نمیخواد هرکسی مادر اون بچه باشه؟
بغض به گلوم چنگ زد و لبامو به هم فشردم خودم جواب خودمو دادم.
فرد : تو انتخاب شده بودي الا..
از قبل منو میشناخت. اما از کجا؟ چطوري؟ چرا انتخابم کرد؟ این همه دختر چرا من هیچ وقت ندیده بودمش؟
اشفته و گرفته راه افتادم سمت ساختمون کمپ و لباساي جیمین رو سمت فرد گرفتم و گرفته گفت الا :لباساش خیس و خونیه..باید عوضشون کنه..
سر تکون داد و رفت سمت در که تند گفتم الا : فرد وایستاد.. میدونم هرچی میشه میذاری کف دست جيمین.. اما این یکی رو نگو.. لازم نیست بدونه که من میدونم..
جدي سر تکون داد و گفت فرد : تو هیچی نمیدونم..
و رفت داخل اره..واقعا هیچی نمیدونم.. در رو باز کردم ولي داخل نرفتم..
کنار در وایستادم و به بیرون خیره شدم که راحت لباس عوض کنه..
فرد‌ : بيا.. الا لباساتو اورده... لباساي كثيفتو عوض کنیم.
جیمین گرفته گفت جیمین : اروم.
فرد : خب..
دیدگاه ها (۱)

ظهور ازدواج )( پارت ۳۸۹فصل ۳ )و صداي تقلاهاي ريز و گاهي نفس...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۹۰ فصل ۳ )جوزف: عزیز دل بابا و مامان پس...

( ظهور ازدواج )( پارت۳۸۷ فصل ۳ )با بغض گفتم الا : گلوله خور...

ظهور ازدواج )( پارت۳۸۶ فصل ۳ )شوکه به جیمین نگاه کرد که داغ...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۸۳ فصل ۳ )جیمین :فك كردم قراره بميرم.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط