روزگار غیر باور. پارت 59

روزگار غیر باور
پارت 59



#همتا
تعجب کرده بودم،قلبم هم داشت تند تند میزد. یعنی...
که با حرفی که دم گوشم گفت تمام افکارم رو خراب کرد: خانم نام اینجاست.
[پس همش کشک بود.]
منم دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: منم همینطور، عزیزم. بعد از بغلش اومدم بیرون و رفتم سمت خانم نام و خم شدم(نشونه احترام) و گفتم: سلام، حالتون خوبه؟
نام: سلام آره،عالیم.
خندیدم و گفتم: خدا رو شکر.
نشستیم روی مبل که خانم نام گفت: امروز دکتر مرخصم کرد، اما هیونجون نزاشت برم خونه خودم، اونجوری هم راحتر بودم و هم مزاحم شما نبودم.
ه: این چه حرفیه. آ... هیونجون کار خیلی خوبیم کرد. این خونه با وجود شما خیلی با صفاترم میشه.
هیو: راست میگه، هر چی شلوغ تر بهتر، اینجوری تون اون خونه تنهایی دلتون هم نمیگیره.
هیونجون سینی روی میز که لیوان آب پرتقال توش بود رو سمت خانم نام و بعد من گرفت و گفت: این آب پرتقال طبیعیه،
از بس گشنم بود، برداشتم و شروع به خوردن کردم که خانم نام با حرفش باعث شد آب پرتقال بپره تو گلوم: اگه میخواین این خونه شلوغ بشه، باید بچه بیارین. چقد دوست دارم بچه ی هیونجون و ببینم.
همینجور سرفه میزدم. نزدیک خفه بشم، همونطور که سرفه میزدم یه نگاه به هیونجون کردم. خندش گرفته بود.
هیو: چی حالت خوبه؟
بعد چند دقیقه سرفه کردن، بالاخره سرفم قطع شد. خانم نام یه لیوان داد دستم و کنارم نشست و گفت: اول هاش همه خجالت میکشن دخترم.
[تا کجاهاش پیشرفته، بچه رو دیگه کجای دلم بزارم. معلوم نیست هیونجون چی بهش گفته]
ه: ممنون.
وقتی حالم بهتر شد یه نگاه به ساعت کردم. 7:30 بود. خیلی گشنم بود. دیگه میخواستم استفراغ کنم. به خاطر همین گفتم: امشب میخوام شام درست کنم.
نام: آشپزی بلدی، چه خوب. میخوای بیام کمکت کنم.
ه:نه، لازم نیست.
رفتم سمت آشپزخونه. روی میز ناهار خوری که وسط آشپزخونه بود نشستم( روی صندلیش) چی درست کنم؟؟ گوشت گوسفند. با برنج، ترکیبی از کره ای و ایرانی. خیلی خوشمزه میشه.
هیونجون اومد توی آشپزخونه و گفت: واقعا آشپزی بلدی؟
ه:... اره😅
هیو: چی میخوای درست کنی؟
ه: گوشت گوسفند با برنج.
هیو: گوشت گوسفند داخل فریزر هست.
رفت سمت فریزر و گوشت گوسفند و درآورد و گفت: برنج هم داخل اون کابینته.
همون لحظه خانم نام از کنار آشپزخونه رد شد و گفت: دستور نده، کمکش کن.
هیو: چشم. چیکار کنم؟
منم از لحظه استفاده کردم و در یخچال رو باز کردم و بادمجون و درآوردم و گفتم: تخته سرو کجاست؟
هیو: تو اون کابینت بالا.
با پاشنه بلندی، در اون کابینت رو باز کردم اما. تخته قفسه دوم کابینت بود و من قدم نمی‌رسید. اما من میتونم. دوبا ه پاشنه بلندی کردم و اما دستم نرسید که...



کامنت فراموش نشه لاوا♥️
دیدگاه ها (۱۶)

روزگار غیر باور. پارت 60

روزگار غیر باور. پارت 61

روزگار غیر باور پارت 58

روزگار غیر باور. پارت 57

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۸

قهوه تلخ پارت ۵۷سان: من نمیخوام بیامویلیام: برای چی؟سان: آخه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط