روزگار غیر باور. پارت 57

روزگار غیر باور
پارت 57


#همتا
نوشته بود.{کجایی؟}نوشتم{لابی} نوشت{رئیست کارت داره} نوشتم{الان میرم پیششون، ممنون}...
#هیونجون
این چه چرت و پرتی بود سرهم کردم، رئیسش که کارش نداره. سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سریم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد، جونگ سوک بود. جواب دادم:بله؟
جونگ:آزادی امروز؟
هیو:اره
جونگ: پس ساعت 6 بیا خونم.
هیو: باشه.
جونگ:بابای
هیو: خدافظ
جونگ: صبر کن. هیو:ها؟
جونگ: هروقت اومدی بهت میگم.
هیو: اوک
و قطع کردم.
بلند شدم و رفتم سمت اتاق بدنسازی و...
#همتا
همینجور تو خیابونا راه میرفتم، یه صندلی دیدم، رفتم روش نشستم، هوا خیلی سرد بود، یه نگاه به دور و اطرافم کردم. الان واقعا تنها شدم، تنهای تنها...
چند دقیقه همونجا نشستم که یاد پروژمون افتادم. به دال می زنگ زدم:الو
دال: سلام همتا خوبی؟
ه:سلام، ممنون خوبم تو خوبی؟
دال: منم خوبم.
ه: دال می کی پروژمون رو تموم کنیم؟
دال: پروژمون با یه نمره عالی قبول شد.
ه: ما اصلا ارائه ندادیم.
دال: بابای اسکارلت با پارتی بازی، درستش کرد، واقعا ازش ممنونم. همش استرس این پروژه ی لعنتی رو داشتم.
ه: هنوز زمان ارائه نشده که.
دال: ما لازم نیست ارائه بدیم.
ه: باشه، خدافظ
دال: خدافظ.
بابای اسکارلت یه کله گنده بود که با اشاره همه چیز رو فراهم می‌کرد. این کار هم که چیزی نیست براش.
بلند شدمو یه تاکسی گرفتمو رفتم خیابون تهران. این خیابونو خیلی دوست داشتم. همینجور قدم میزدم و مغازه ها رو نگاه میکردم که چشمم به یه کت خیلی شیک و قشنگ افتاد، رفتم داخل و قیمتش رو پرسیدم و بعد فهمیدم کت نیاز ندارم، خیلی گرون بود😞 از مغازه اومدم بیرون و سوار مترو شدم و برگشتم...
تو خوابگاه روی تختم خوابیده بودم. تا یه ماه دیگه باید از خوابگاه میرفتم😞 خونه از کجا پیدا کنم. خسته و ناراحت روی تختم خوابیده بودم، قرار بود گوشی بگیرم برای خودم اما پول ندارم، گوشیمو برداشتم و یه نگاه بهش کردم. مال 12 سال پیش بود، بعد اون که اون گوشیم به چوخ رفت، مجبور شدم از این استفاده کنم. همونجور ناراحت رو تختم بودم که خوابم برد.
...
ساعت 12 شب
#هیونجون
هیو: جونگ سوکا، ههههی
ناجور مست کرده بود. دهنشو به حالت استفراق گرفت اما خودا رو شکر نکرد. منم زیاد خوردم اما زیاد مست نشدم.
هیو: من رفتم
سوار ماشینم شدمو رفتم خونه. لباس هامو عوض کردمو گرفتم خوابیدم.
صبح طبق معمول ساعت 8 رفتم مجتمع... دوباره تمرین و تمرین، گفتن یه ماه بهمون استراحت میدن چون بعدش کامبک داریم و کنسرت. ساعت حدودا 11 بود که دوباره دیدم اون پسره و همتا دارن باهم صحبت میکنن، دوست داشتم دندوناشو خورد کنم، میشناختمش یه عوضی به تمام معنا بود، کارش لاس زدن با دخترا بود. وقتی همتا رفت، رفتم سمتش و گفتم:...


کامنت...
دیدگاه ها (۱۵)

روزگار غیر باور پارت 58

روزگار غیر باور. پارت 59

روزگار غیر باور. پارت 56

روزگار غیر باور. پارت 55

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

فرار من

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط