خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت

#سید_مهدی_نقبایی
#دلم_گرفت
دیدگاه ها (۱)

بوی دلتنگی می دهم! حتی بهار هم پیله ی تنهایی م را به روی ...

با "وفا" خواندمت از عمد که تغییر کنی گاه در عشق نیاز است به ...

اُردیبهِشتبی رُخَتاُردی جَهَنَم است!بی توتمامِ عُمرِ مَناُرد...

ای دل! بشارت می ‏دهم، خوش روزگاری می ‏رسدیا درد و غم طی می ‏...

ویو کوککه دیدم گریه کرد هوفی کشیدم و از پشت آکواریم چراغشو خ...

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۳

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط