"دوپارتی"
"دوپارتی"
وقتی قبل از مهمونی دعوا میکنید و....🐚🌿پارت اول////
جیمین{نونا دلم خیلی برات تنگ شده بود...چرا اینقدر دیر به دیر بهمون سر میزنی؟
یئون{جیمینا متاسفم خودت که میدونم چقدر سرم شلوغه...توی این چند وقت چند تا از دکتر های مهم بیمارستان به یک بیمارستان دیگه در بوسان منتقل شدن...بخاطر همین کارم فشرده شده.
یونگی{یئوناااا درسته که تو پزشکی و علاقه ی شدیدی به کارت داری...ولی اگر بخوای اینقدر به خودت سخت بگیری مطمئن باش که حالت بد میشه.
نامجون{ااا بچه ها ولش کنید این حرف ها فایده نداره...هرچی باشه اون مادره یه بچه 3 سالست...اگر میخواست بفهمه تا الان فهمیده بود...خودتون رو اذیت نکنید.
یئون{با این حرف نامجون بغض بدی تو گلوم نشست...درسته که قبل از مهمونی باهم دعوا کرده بودیم...ولی دلم نمیخواست کسی از اینکه باهم دعوا کردیم با خبر بشه...از سرجام بلند شدم و با ببخشید آرومی رو به جمع به طرف آشپزخونه رفتم.
جین{نامجون واقعا ازت توقع این کارو نداشتم...این چه کاری بود که کردی؟
نامجون{هیونگ باور کن من از تو بیشتر نگرانشم...ولی تو نمیدونی وقتی خونه نیست و شب کاره یوری چقدر بهانشو میگیره...اون بچست و الان توی سنی هست که به مادرش نیاز داره.
جیهوپ{هیونگ خیلی کارت اشتباه بود...روز هایی که تو کمپانی هستی و یئون خسته از سرکار برمیگرده خونه اونه که همش با یوری بازی میکنه نه خانوم لی (پرستار یوری) ولی وقتایی که اون خونه نیست یوری فقط پیش خانوم لیه...به این فکر کردی که توی شروع کارمون کی بود که بهمون امید داد؟...اون یئون بود و تو الان با اون اینجوری حرف زدی...واقعا که خیلی ناراحتش کردی.
نامجون{تا اومدم جوابش رو بدم یئون صدامون کرد برای شام...همگی از جامون بلند شدیم و به طرف میز غذاخوری رفتیم...یئون به همراه خدمه غذا هارو آوردن و روی میز گذاشتن...بعد از اینکه چیدن غذا ها و ظرف ها تموم شد یئون تشکری از اجوما کرد و به طرف یوری که درحال نگاه کردن کارتون بود رفت و بغلش کرد.
تهیونگ{یئون چرا خودت نمیای بخوری؟
یئون{قبل از اومدنتون پذیرایی مفصلی شدم*نگاهی به نامجون*...الان سیرم میرم یوری رو بخوابونم*آروم*
*ساعت 12:47 نیمه شب*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چخبر قشنگای من🌚🧸
وقتی قبل از مهمونی دعوا میکنید و....🐚🌿پارت اول////
جیمین{نونا دلم خیلی برات تنگ شده بود...چرا اینقدر دیر به دیر بهمون سر میزنی؟
یئون{جیمینا متاسفم خودت که میدونم چقدر سرم شلوغه...توی این چند وقت چند تا از دکتر های مهم بیمارستان به یک بیمارستان دیگه در بوسان منتقل شدن...بخاطر همین کارم فشرده شده.
یونگی{یئوناااا درسته که تو پزشکی و علاقه ی شدیدی به کارت داری...ولی اگر بخوای اینقدر به خودت سخت بگیری مطمئن باش که حالت بد میشه.
نامجون{ااا بچه ها ولش کنید این حرف ها فایده نداره...هرچی باشه اون مادره یه بچه 3 سالست...اگر میخواست بفهمه تا الان فهمیده بود...خودتون رو اذیت نکنید.
یئون{با این حرف نامجون بغض بدی تو گلوم نشست...درسته که قبل از مهمونی باهم دعوا کرده بودیم...ولی دلم نمیخواست کسی از اینکه باهم دعوا کردیم با خبر بشه...از سرجام بلند شدم و با ببخشید آرومی رو به جمع به طرف آشپزخونه رفتم.
جین{نامجون واقعا ازت توقع این کارو نداشتم...این چه کاری بود که کردی؟
نامجون{هیونگ باور کن من از تو بیشتر نگرانشم...ولی تو نمیدونی وقتی خونه نیست و شب کاره یوری چقدر بهانشو میگیره...اون بچست و الان توی سنی هست که به مادرش نیاز داره.
جیهوپ{هیونگ خیلی کارت اشتباه بود...روز هایی که تو کمپانی هستی و یئون خسته از سرکار برمیگرده خونه اونه که همش با یوری بازی میکنه نه خانوم لی (پرستار یوری) ولی وقتایی که اون خونه نیست یوری فقط پیش خانوم لیه...به این فکر کردی که توی شروع کارمون کی بود که بهمون امید داد؟...اون یئون بود و تو الان با اون اینجوری حرف زدی...واقعا که خیلی ناراحتش کردی.
نامجون{تا اومدم جوابش رو بدم یئون صدامون کرد برای شام...همگی از جامون بلند شدیم و به طرف میز غذاخوری رفتیم...یئون به همراه خدمه غذا هارو آوردن و روی میز گذاشتن...بعد از اینکه چیدن غذا ها و ظرف ها تموم شد یئون تشکری از اجوما کرد و به طرف یوری که درحال نگاه کردن کارتون بود رفت و بغلش کرد.
تهیونگ{یئون چرا خودت نمیای بخوری؟
یئون{قبل از اومدنتون پذیرایی مفصلی شدم*نگاهی به نامجون*...الان سیرم میرم یوری رو بخوابونم*آروم*
*ساعت 12:47 نیمه شب*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چخبر قشنگای من🌚🧸
۴۳.۵k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.