وانشات کوتاه ! جین پارت ۱
#وانشات_کوتاه ! #جین #پارت_۱
با خـودت گفتی چه گناهی کردی که حتی نمیتونی چهره ی واقعیش و ببینـی.. تو حتی نمیدونستی اون کیـه.. ولی یه سال باهاش بودی و بهش عادت کرده بودی.. کات کردن باهاش برات سخت بود:)
همیشه بهت گیر میداد.. لباسای تنگ نپوش.. زیاد آرایش نکن و...
دوستت ک میکاپر بود اونو بهت معرفی کرد.. ولی اون هیچوقت ماسکش و از صورتش برنمیداشت تا تو بفهمی قیافه ی واقعیش چطوریه.. همیشه میگفت که باید از کمپانی اجازه بگیره..
یه نیم تنه مشکی تنگ پوشیدی با یه دامن مشکـی و بهش زنگ زدی:
+میخوام ببینمـت..
یوهـی:همونجای همیشگی منتظرتم..
.
.
.
آروم وارد کافه شدی.. همیشه همین کافه قرار میزاشتید:)
بازم همون ماسک مشکی روی صورتش بود
پشتش بهت بود و روی یکی از صندلی ها نشسته بود.. ولی اون خوش استایل ترین مردی بود که تاحالا دیده بودی:) بهت گفته بود یه سلبریتیه ولی هیچوقت نتونست خودش و معرفی کنه..
روبروش نشستی و نگاهش کردی..
با تعجب نگاهت کرد ..سعی کرد آروم باشه:)
یوهی:سلام ا.ت.. امروز خوشگل شدی
لبخندی زدی و گفتی:ممنون ..
زیر لبش گفت: چه سرد.. شونه هاش و انداخت بالا و ادامه داد:چیزی سفارش نمیدی؟
ا.ت:نه.
به ساعتش خیره شد و گفت: یکم سریعتر بگو..گفتم که شب میام پیشت
ا.ت:من نمیتونستم تا شب وایسم.. تو به من اعتماد نداری نه؟
با نگرانی گفت: چطور؟
ا.ت:هیچوقت چهره ی واقعیت و نشونم نمیدی.. حتی اسمت هم الکیه..
یوهی :گفتم که باید از کمپانی اجازه بگیرم:)
شونه هات و انداختی بالا و گفتی:دیگه مهم نیس..بهتره کات کنیم..
بلند خندید و گفت:شوخی میکنی؟
داشت گریَت میگرفت.. با اینکه ازش خسته بودی ولی دوستش داشتی.. اون مَرده جذاب و ناشناس و با تمام وجود دوست داشتـی..
ادامه دادی: من شوخی نمیکنم.. کاملا جدی عم
خواستی از کنارش رد بشی ک بلند شد و دستت و کشید.. پرتاب شدی توی بغلش.. دستاش و دور کمرت حلقه کرد و گفت: بگو که شوخیـه.. ا.ت این تو نیستـی.. ما قول دادیم تا ابد برای هم باشیـم
با ناراحتی اشکات و پاک کردی و بزور خودتو از بغلش کشیدی بیرون.. با اخم نگاهش کردی و رفتی..
اشکات جلوی چشمت و میگرفتن و بزور رانندگی میکردی ولی یه حسی ته دلت میگفت که الان کار بهتری انجام دادی
.
.
.
با زنگ خوردن گوشیت از جا پریدی
جواب دادی که صدای اویانه توی گوشت پیچید: سلام خواهر کوچیکـه..زندگی توی شهر با دوست پسر پولدار خوب میگذره؟
با بی حوصلگی گفتی:چی میخوای؟
اویانه:بیا بوسان.. بهمون سر بزن:)
چشمات برق زد و گفتی:دارم میام.
.
.
توی فرودگاه بهش زنگ زدی که صدای بمش توی گوشت پیچید
یوهی:بله؟
ا.ت:میشه ببینمـت..؟ دارم از سئول میرم
باشه ای گفت و گوشی رو قطع کرد...
((پایان پارت ۱))
با خـودت گفتی چه گناهی کردی که حتی نمیتونی چهره ی واقعیش و ببینـی.. تو حتی نمیدونستی اون کیـه.. ولی یه سال باهاش بودی و بهش عادت کرده بودی.. کات کردن باهاش برات سخت بود:)
همیشه بهت گیر میداد.. لباسای تنگ نپوش.. زیاد آرایش نکن و...
دوستت ک میکاپر بود اونو بهت معرفی کرد.. ولی اون هیچوقت ماسکش و از صورتش برنمیداشت تا تو بفهمی قیافه ی واقعیش چطوریه.. همیشه میگفت که باید از کمپانی اجازه بگیره..
یه نیم تنه مشکی تنگ پوشیدی با یه دامن مشکـی و بهش زنگ زدی:
+میخوام ببینمـت..
یوهـی:همونجای همیشگی منتظرتم..
.
.
.
آروم وارد کافه شدی.. همیشه همین کافه قرار میزاشتید:)
بازم همون ماسک مشکی روی صورتش بود
پشتش بهت بود و روی یکی از صندلی ها نشسته بود.. ولی اون خوش استایل ترین مردی بود که تاحالا دیده بودی:) بهت گفته بود یه سلبریتیه ولی هیچوقت نتونست خودش و معرفی کنه..
روبروش نشستی و نگاهش کردی..
با تعجب نگاهت کرد ..سعی کرد آروم باشه:)
یوهی:سلام ا.ت.. امروز خوشگل شدی
لبخندی زدی و گفتی:ممنون ..
زیر لبش گفت: چه سرد.. شونه هاش و انداخت بالا و ادامه داد:چیزی سفارش نمیدی؟
ا.ت:نه.
به ساعتش خیره شد و گفت: یکم سریعتر بگو..گفتم که شب میام پیشت
ا.ت:من نمیتونستم تا شب وایسم.. تو به من اعتماد نداری نه؟
با نگرانی گفت: چطور؟
ا.ت:هیچوقت چهره ی واقعیت و نشونم نمیدی.. حتی اسمت هم الکیه..
یوهی :گفتم که باید از کمپانی اجازه بگیرم:)
شونه هات و انداختی بالا و گفتی:دیگه مهم نیس..بهتره کات کنیم..
بلند خندید و گفت:شوخی میکنی؟
داشت گریَت میگرفت.. با اینکه ازش خسته بودی ولی دوستش داشتی.. اون مَرده جذاب و ناشناس و با تمام وجود دوست داشتـی..
ادامه دادی: من شوخی نمیکنم.. کاملا جدی عم
خواستی از کنارش رد بشی ک بلند شد و دستت و کشید.. پرتاب شدی توی بغلش.. دستاش و دور کمرت حلقه کرد و گفت: بگو که شوخیـه.. ا.ت این تو نیستـی.. ما قول دادیم تا ابد برای هم باشیـم
با ناراحتی اشکات و پاک کردی و بزور خودتو از بغلش کشیدی بیرون.. با اخم نگاهش کردی و رفتی..
اشکات جلوی چشمت و میگرفتن و بزور رانندگی میکردی ولی یه حسی ته دلت میگفت که الان کار بهتری انجام دادی
.
.
.
با زنگ خوردن گوشیت از جا پریدی
جواب دادی که صدای اویانه توی گوشت پیچید: سلام خواهر کوچیکـه..زندگی توی شهر با دوست پسر پولدار خوب میگذره؟
با بی حوصلگی گفتی:چی میخوای؟
اویانه:بیا بوسان.. بهمون سر بزن:)
چشمات برق زد و گفتی:دارم میام.
.
.
توی فرودگاه بهش زنگ زدی که صدای بمش توی گوشت پیچید
یوهی:بله؟
ا.ت:میشه ببینمـت..؟ دارم از سئول میرم
باشه ای گفت و گوشی رو قطع کرد...
((پایان پارت ۱))
۱۰۵.۹k
۰۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.