پارت پنجاه " ((یونا و شوگا))
#پارت_پنجاه " ((یونا و شوگا))
.
.
.
یونا خیلی دلتنگ بود .. دلتنگ خواهری که دوماه بود ندیده بودش.. خواهری که حتی جنازش هم پیدا نکرده بودن
صبح ها با شوگا میرفت کمپانی و شبها باهم برمیگشتن خونه.. شوگا بخاطر خواهش های یونا شبها میموند پیشـش ولی با پدرش درباره ی یونا حرف زده بود:)
با صدای یونگی از خواب پرید.. خیلی گیج و بی حوصله گفت:چیه؟
یونگی: من دیگه برم؟
یونا:مگه قرار نیس باهم بریم؟
شوگا: خب میدونی.. گفتم امروز نریم کمپانی تنهات بزارم استراحت کن:)
یونا طوری دست شوگا رو کشید ک شوگا دوباره افتاد روی تخت.. سرش و گذاشت روی سینه شوگا و گفت: پس اگر قرار نیس بریم کمپانی.. بهتره باهم استراحت کنیم..
چشماش و بست و دوباره خوابید:)
با صدای زنگ صدای گوشی شوگا هردو از خواب پریدن..
شوگا چشماش و مالید و گوشیش و برداشت با دیدن اسم لبخندی زد و نگاه یونا کرد..
یونا:چیه؟چرا میخندی؟
شوگا:خب..خیلی خوشحالم..توعم باید خوشحال باشی..
یونا: بسه..حوصله ندارم..
با بی حوصلگی تخت و ترک کرد و به سمت یخچال رفت تا یه لیوان آب بخوره
شوگا گوشی رو جواب داد و گفت: امیدوارم خبرای خوبی داشته باشی
سونهی: یکی مثل اون دختری که گفتی پیدا شده.. توی یه کشور خارجی در انتظار برای جمع کردن پول و برگشتن به کره.. چند وقتی بود بیمارستان بوده چون توی دریا افتاده بوده و یه کشتی تجاری پیداش کرده..
شوگا: ب..باشه..توی کَمپه؟
سونهی آره ای گفت..
شوگا: خب..محل زندگیش و پیدا کنین بقیش با خودم
.
.
.
*یک هفته بعد*
زنگ در خونه زده شد.. سولگی قرص هاشو فوری قورت داد و دوید سمت در ...
در رو باز کرد که با چشمای خندون یونگی برطرف شد:)
شوگا دوتا بلیط گرفت جلوی صورتش و گفت: وسایلات و جمع کن
با تعجب نگاه شوگا کرد و گفت:چی؟
شوگا : دوساعت دیگه پرواز داریم..وسایلات و جمع کن
یونا دست شوگا رو کشید و بردش توی خونه..در رو بست و با تعجب نگاهش کرد..
ادامه داد: داری چی میگی؟
شوگا: گفتم وسایلاتو جمع کـن.. میخوای دوباره بگم؟
یونا:ولی..
شوگا:خب..فردا تولدته.. گفتم اگه یکـم خارج از این کشور لعنتـی خوش بگذرونیم بد نمیشـه.. نه؟:)
یه ابروش و داد بالا و نگاه یونا کرد
یونا:خـودت میدونی ک بعد از اون قضیه اصلا حال هیچی رو ندارم..
شوگا:خب..خودم وسایلات و جمع میکنم:)
یونا پوزخندی زد و به سمت اتاقش رفت.. شوگا داد زد: میای؟
یونا آره ای گفت و باعث شد شوگا از همیشه خوشحال تر بشـه...
ولی..نمیدونست اون دختر واقعا سولگیه یا نه.. چون کمپ نمیتونست اطلاعات بیشتری مثل عکس بهشون بده..
.
.
.
دست شوگا رو گرفت و از فرودگاه بیرون رفتن..
دیگه الان آمریکا بودن :) یونا نیم نگاهی ب شوگا انداخت و گفت: خب..برنامت اینه ک همینجا بمونیـم؟
شوگا اخمی کرد و گوشیش و سمت صورتش گرفت..
به یه مرد زنگ زد و گفت که بیان دنبالمون ..:)
((پایان))
.
.
.
یونا خیلی دلتنگ بود .. دلتنگ خواهری که دوماه بود ندیده بودش.. خواهری که حتی جنازش هم پیدا نکرده بودن
صبح ها با شوگا میرفت کمپانی و شبها باهم برمیگشتن خونه.. شوگا بخاطر خواهش های یونا شبها میموند پیشـش ولی با پدرش درباره ی یونا حرف زده بود:)
با صدای یونگی از خواب پرید.. خیلی گیج و بی حوصله گفت:چیه؟
یونگی: من دیگه برم؟
یونا:مگه قرار نیس باهم بریم؟
شوگا: خب میدونی.. گفتم امروز نریم کمپانی تنهات بزارم استراحت کن:)
یونا طوری دست شوگا رو کشید ک شوگا دوباره افتاد روی تخت.. سرش و گذاشت روی سینه شوگا و گفت: پس اگر قرار نیس بریم کمپانی.. بهتره باهم استراحت کنیم..
چشماش و بست و دوباره خوابید:)
با صدای زنگ صدای گوشی شوگا هردو از خواب پریدن..
شوگا چشماش و مالید و گوشیش و برداشت با دیدن اسم لبخندی زد و نگاه یونا کرد..
یونا:چیه؟چرا میخندی؟
شوگا:خب..خیلی خوشحالم..توعم باید خوشحال باشی..
یونا: بسه..حوصله ندارم..
با بی حوصلگی تخت و ترک کرد و به سمت یخچال رفت تا یه لیوان آب بخوره
شوگا گوشی رو جواب داد و گفت: امیدوارم خبرای خوبی داشته باشی
سونهی: یکی مثل اون دختری که گفتی پیدا شده.. توی یه کشور خارجی در انتظار برای جمع کردن پول و برگشتن به کره.. چند وقتی بود بیمارستان بوده چون توی دریا افتاده بوده و یه کشتی تجاری پیداش کرده..
شوگا: ب..باشه..توی کَمپه؟
سونهی آره ای گفت..
شوگا: خب..محل زندگیش و پیدا کنین بقیش با خودم
.
.
.
*یک هفته بعد*
زنگ در خونه زده شد.. سولگی قرص هاشو فوری قورت داد و دوید سمت در ...
در رو باز کرد که با چشمای خندون یونگی برطرف شد:)
شوگا دوتا بلیط گرفت جلوی صورتش و گفت: وسایلات و جمع کن
با تعجب نگاه شوگا کرد و گفت:چی؟
شوگا : دوساعت دیگه پرواز داریم..وسایلات و جمع کن
یونا دست شوگا رو کشید و بردش توی خونه..در رو بست و با تعجب نگاهش کرد..
ادامه داد: داری چی میگی؟
شوگا: گفتم وسایلاتو جمع کـن.. میخوای دوباره بگم؟
یونا:ولی..
شوگا:خب..فردا تولدته.. گفتم اگه یکـم خارج از این کشور لعنتـی خوش بگذرونیم بد نمیشـه.. نه؟:)
یه ابروش و داد بالا و نگاه یونا کرد
یونا:خـودت میدونی ک بعد از اون قضیه اصلا حال هیچی رو ندارم..
شوگا:خب..خودم وسایلات و جمع میکنم:)
یونا پوزخندی زد و به سمت اتاقش رفت.. شوگا داد زد: میای؟
یونا آره ای گفت و باعث شد شوگا از همیشه خوشحال تر بشـه...
ولی..نمیدونست اون دختر واقعا سولگیه یا نه.. چون کمپ نمیتونست اطلاعات بیشتری مثل عکس بهشون بده..
.
.
.
دست شوگا رو گرفت و از فرودگاه بیرون رفتن..
دیگه الان آمریکا بودن :) یونا نیم نگاهی ب شوگا انداخت و گفت: خب..برنامت اینه ک همینجا بمونیـم؟
شوگا اخمی کرد و گوشیش و سمت صورتش گرفت..
به یه مرد زنگ زد و گفت که بیان دنبالمون ..:)
((پایان))
۱۳۴.۷k
۱۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.