❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
ادامه پارت قبل
سیترا: ناتالی.
بادیگارد موکوتاه اومد: درخدمتم آلفاجم.
سیترا: برو به هتلی که من اونجا بودم و بگو کی تو جریان اخیر پلیس رو خبر کرده، یه ریسپشن فضول میاد و مثل سگ دم تکون میده تا جایزه بگیره، ولی تو بی سر و صدا دخلش رو میاری.
ناتالی: چشم آلفاجم.
سیترا درحالی که میرفت طبقه بالا رو به لارا گفت: به کله گنده ها خبر بده که امشب یه مهمونی بزرگ داریم، با کلارا هماهنگ کن اون یه تالار رزرو کرده!
هیچ کس جرعت نداشت بپرسه مناسبت مهمونی چیه!
لیسا گفت: آلفاجم چیزی میل دارین به آشپز بگم درست کنه؟ اخه رنگتون خیلی پریده.
سیترا: چیزی میل ندارم ولی به والری خوب غذا بدین.
دنبالش از پله ها رفتم بالا: یه لحظه صبر کن سیترا.
دم در اتاقش متوقف شد: هوم؟
من: نمیخای برام تعریف کنی تو هتل چی شد؟
اخم کرد: مگه نشنیدی؟
من: اره ولی تو خیلی خلاصه گفتی.
رفت تو اتاق: اهل حاشیه رفتن نیستم.
من: حالا چه بلایی سر کوک میاد؟
دستش که داشت میرفت کتش رو دربیاره میونه راه خشک شد...
برق چشماش رفت و اون دستی که کوک بوسیده بود رو محکم مشت کرد و چندبار کوبید به سینه اش... انگار که نفسش قطع شده باشه، چندبار مثل ماهی دهنش درتقلای اکسیژن باز و بسته شد...
وحشت زده رفتم سمتش: خدای من، حالت خوبه؟
با صورتی چین خورده از درد نگاهم کرد و بی صدا لب زد: درد داره...
به سمت چپ قفسه سینه اش که تو مشتش فشرده شده بود نگاه کردم: یا مسیح، قلبته... قلبت درد میکنه؟ باهام حرف بزن...
هقی زد: درد... میــ... کنهـ...
پشتش رو ماساژ دادم: نفس عمیق بکش، زود باش عزیزم، حالا که انتقامتو گرفتی باید شاد باشی!
انگار این حرفم جرقه شد تا سیترا رو شعله ور کنه...
هق دیگه ای زد: دوسال گذشته... دیگهـ... دیگه نمیتونم...
و درکمال حیرت دیدم دستم خیس شد!
با ترس به چهره اش نگاه کردم...
داشت گریه میکرد!
آلفاجم داشت گریه میکرد! بعد از دوسال! کسی که برای من و حتی کل دنیا یه اسطوره بود داشت گریه میکرد!
اب دهنم رو قورت دادم و پشتش رو مالیدم: اشکال نداره عزیزم گریه کن تخلیه بشی، دوسال زمان زیادیه و تو فشار زیادی تحمل کردی!
سرش رو رو سینم گذاشت و هق زد: من... نمیخاستم اون حافظشو از دست بده... من فقط...
بهت زده نگاهش کردم: الان برای کوک ناراحتی؟
سیترا هق زد: اون...کل زندگیشو از دست میده، اون از مافیا چیزی نمیدونه، باندش تموم زندگیش بود! موهاشو نوازش کردم و سرش رو بوسیدم: اما هدف تو همین بود که زجر بکشه! سیترا به سختی جواب داد : بود، اما الان خوشحال نیستم، من ادمی نیستم از ازار بقیه شاد بشم...گریه اش شدت گرفت: اون گفت پشیمونه، اون دوستم داشت والری باورت میشه...؟ آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم: حیف که خیلی دیر فهمیدی، این تلافی باعث شد خیلی چیزا تغییر کنه!
ادامه پارت قبل
سیترا: ناتالی.
بادیگارد موکوتاه اومد: درخدمتم آلفاجم.
سیترا: برو به هتلی که من اونجا بودم و بگو کی تو جریان اخیر پلیس رو خبر کرده، یه ریسپشن فضول میاد و مثل سگ دم تکون میده تا جایزه بگیره، ولی تو بی سر و صدا دخلش رو میاری.
ناتالی: چشم آلفاجم.
سیترا درحالی که میرفت طبقه بالا رو به لارا گفت: به کله گنده ها خبر بده که امشب یه مهمونی بزرگ داریم، با کلارا هماهنگ کن اون یه تالار رزرو کرده!
هیچ کس جرعت نداشت بپرسه مناسبت مهمونی چیه!
لیسا گفت: آلفاجم چیزی میل دارین به آشپز بگم درست کنه؟ اخه رنگتون خیلی پریده.
سیترا: چیزی میل ندارم ولی به والری خوب غذا بدین.
دنبالش از پله ها رفتم بالا: یه لحظه صبر کن سیترا.
دم در اتاقش متوقف شد: هوم؟
من: نمیخای برام تعریف کنی تو هتل چی شد؟
اخم کرد: مگه نشنیدی؟
من: اره ولی تو خیلی خلاصه گفتی.
رفت تو اتاق: اهل حاشیه رفتن نیستم.
من: حالا چه بلایی سر کوک میاد؟
دستش که داشت میرفت کتش رو دربیاره میونه راه خشک شد...
برق چشماش رفت و اون دستی که کوک بوسیده بود رو محکم مشت کرد و چندبار کوبید به سینه اش... انگار که نفسش قطع شده باشه، چندبار مثل ماهی دهنش درتقلای اکسیژن باز و بسته شد...
وحشت زده رفتم سمتش: خدای من، حالت خوبه؟
با صورتی چین خورده از درد نگاهم کرد و بی صدا لب زد: درد داره...
به سمت چپ قفسه سینه اش که تو مشتش فشرده شده بود نگاه کردم: یا مسیح، قلبته... قلبت درد میکنه؟ باهام حرف بزن...
هقی زد: درد... میــ... کنهـ...
پشتش رو ماساژ دادم: نفس عمیق بکش، زود باش عزیزم، حالا که انتقامتو گرفتی باید شاد باشی!
انگار این حرفم جرقه شد تا سیترا رو شعله ور کنه...
هق دیگه ای زد: دوسال گذشته... دیگهـ... دیگه نمیتونم...
و درکمال حیرت دیدم دستم خیس شد!
با ترس به چهره اش نگاه کردم...
داشت گریه میکرد!
آلفاجم داشت گریه میکرد! بعد از دوسال! کسی که برای من و حتی کل دنیا یه اسطوره بود داشت گریه میکرد!
اب دهنم رو قورت دادم و پشتش رو مالیدم: اشکال نداره عزیزم گریه کن تخلیه بشی، دوسال زمان زیادیه و تو فشار زیادی تحمل کردی!
سرش رو رو سینم گذاشت و هق زد: من... نمیخاستم اون حافظشو از دست بده... من فقط...
بهت زده نگاهش کردم: الان برای کوک ناراحتی؟
سیترا هق زد: اون...کل زندگیشو از دست میده، اون از مافیا چیزی نمیدونه، باندش تموم زندگیش بود! موهاشو نوازش کردم و سرش رو بوسیدم: اما هدف تو همین بود که زجر بکشه! سیترا به سختی جواب داد : بود، اما الان خوشحال نیستم، من ادمی نیستم از ازار بقیه شاد بشم...گریه اش شدت گرفت: اون گفت پشیمونه، اون دوستم داشت والری باورت میشه...؟ آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم: حیف که خیلی دیر فهمیدی، این تلافی باعث شد خیلی چیزا تغییر کنه!
۳.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.