❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part77
یونگی تنها کسی بود که جرعت شکستن این سکوت وحشی رو داشت: خودم به عنوان دکتر بالای سرش موندم، وقتی به هوش اومد ظاهرا اوکی بود اما خیلی زود فهمیدم حافظه اش رو از دست داده، نزاشتم دکترای دیگه بفهمن، چون اگه میفهمیدن همه چیز رو فراموش کرده نمیزاشتن بیاد و رضایت بده!
با تردید پرسیدم: چجوری مرخصش کردن؟
یونگی: گفتم که، خودم دکترم و مسئولیت ترخیصش رو به عهده گرفتم.
آیو اخم کرد: پس یعنی تو هیچ پرونده پزشکی ذکر نشده که جئون حافظه اش رو از دست داده؟
یونگی آهی کشید: نه، کسی نباید بفهمه!
سیترا به کوک نگاه کرد و پرسید: تو واقعا منو یادت نمیاد؟
نگاه تهی از احساس کوک، جواب قاطعی برای سیترا بود!
یونگی: خوب نگاهش کن سیترا، این عاقبت تلافی کردن توعه... ازش راضی هستی؟ به نظرت عذابی که قراره از این به بعد بکشه کافیه؟
دستاش مشت شد و با عصبانیت ادامه داد: خوب نگاهش کن، این پسر گیج و گنگ همون جئون جونگکوکیه که کل مافیای آمریکا با اومدن اسمش خودشون رو خیس میکردن... این همون مرد جذابیه که کل مافیای کره رویای وصلت باهاش رو داشتن...
چشمای خمارش از اشک براق شد و صداش رو به خاموشی رفت: این همون برادریه که دوسال حسرت دیدن و لمس کردنش رو داشتم...!
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که یونگی مغرور رو تو این حالت ببینم.
بی اختیار چشمای منم پر از اشک شد!
همه دخترا متاثر شدن اما سیترا و آیو همچنان بی احساس و با اخم به یونگی و کوک نگاه میکردن... شاید اونا خیلی از دست کوک زجر کشیده بودن که دلشون نمیسوخت...
یونگی اشکاش رو کنترل کرد و با لحن سردی گفت: کوک حتی من رو هم نمیشناسه و پیشم احساس ناامنی میکنه، اما به خاطر من به تو رضایت داد، این اخرین کاریه که برات کردم سیترا و خودتم خوب میدونی که خیلی مدیون منی!
سیترا از جاش بلند شد: میخای چکار کنی؟ چه بلایی سر امپراطوری جئون میاد؟
یونگی: ما کره میمونیم و بقیه اش هم ربطی به تو نداره، تلافی کردی و انتقام گرفتی، بهتره برگردی آمریکا.
سیترا لب گزید: این اخرش نیست یونگیا!
یونگی بی انعطاف دست کوک رو کشید و گفت: چرا، دقیقا اخرشه!
بعد بدون هیچ حرفی خواست بره بیرون که کوک دستش رو کشید و وایستاد.
به سمت سیترا رفت و گفت: من یادم نمیاد شما کی هستین و من باهاتون چکار کردم، اما نفرت عمیقی تو چشما و صداتون نسبت به خودم احساس میکنم.
رو به روی چشمای حیرت زده ما دست سیترا رو گرفت و بوسه سبکی روش گذاشت: به خاطر کارهایی که با شما کردم و باعث رنجشتون شدم عذر میخام!
گفت و همراه یونگی از عمارت رفت بیرون!
سکوت عمارت بوی مرگ میداد و قلبم مثل یه تیکه روزنامه باطله مچاله شده بود!
سیترا دستی که کوک بوسیده بود رو مشت کرد و با لحن سردی گفت: به رزی گفتین بیاد؟
لارا: بله الفاجم.
.... ادامه دارد..
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part77
یونگی تنها کسی بود که جرعت شکستن این سکوت وحشی رو داشت: خودم به عنوان دکتر بالای سرش موندم، وقتی به هوش اومد ظاهرا اوکی بود اما خیلی زود فهمیدم حافظه اش رو از دست داده، نزاشتم دکترای دیگه بفهمن، چون اگه میفهمیدن همه چیز رو فراموش کرده نمیزاشتن بیاد و رضایت بده!
با تردید پرسیدم: چجوری مرخصش کردن؟
یونگی: گفتم که، خودم دکترم و مسئولیت ترخیصش رو به عهده گرفتم.
آیو اخم کرد: پس یعنی تو هیچ پرونده پزشکی ذکر نشده که جئون حافظه اش رو از دست داده؟
یونگی آهی کشید: نه، کسی نباید بفهمه!
سیترا به کوک نگاه کرد و پرسید: تو واقعا منو یادت نمیاد؟
نگاه تهی از احساس کوک، جواب قاطعی برای سیترا بود!
یونگی: خوب نگاهش کن سیترا، این عاقبت تلافی کردن توعه... ازش راضی هستی؟ به نظرت عذابی که قراره از این به بعد بکشه کافیه؟
دستاش مشت شد و با عصبانیت ادامه داد: خوب نگاهش کن، این پسر گیج و گنگ همون جئون جونگکوکیه که کل مافیای آمریکا با اومدن اسمش خودشون رو خیس میکردن... این همون مرد جذابیه که کل مافیای کره رویای وصلت باهاش رو داشتن...
چشمای خمارش از اشک براق شد و صداش رو به خاموشی رفت: این همون برادریه که دوسال حسرت دیدن و لمس کردنش رو داشتم...!
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که یونگی مغرور رو تو این حالت ببینم.
بی اختیار چشمای منم پر از اشک شد!
همه دخترا متاثر شدن اما سیترا و آیو همچنان بی احساس و با اخم به یونگی و کوک نگاه میکردن... شاید اونا خیلی از دست کوک زجر کشیده بودن که دلشون نمیسوخت...
یونگی اشکاش رو کنترل کرد و با لحن سردی گفت: کوک حتی من رو هم نمیشناسه و پیشم احساس ناامنی میکنه، اما به خاطر من به تو رضایت داد، این اخرین کاریه که برات کردم سیترا و خودتم خوب میدونی که خیلی مدیون منی!
سیترا از جاش بلند شد: میخای چکار کنی؟ چه بلایی سر امپراطوری جئون میاد؟
یونگی: ما کره میمونیم و بقیه اش هم ربطی به تو نداره، تلافی کردی و انتقام گرفتی، بهتره برگردی آمریکا.
سیترا لب گزید: این اخرش نیست یونگیا!
یونگی بی انعطاف دست کوک رو کشید و گفت: چرا، دقیقا اخرشه!
بعد بدون هیچ حرفی خواست بره بیرون که کوک دستش رو کشید و وایستاد.
به سمت سیترا رفت و گفت: من یادم نمیاد شما کی هستین و من باهاتون چکار کردم، اما نفرت عمیقی تو چشما و صداتون نسبت به خودم احساس میکنم.
رو به روی چشمای حیرت زده ما دست سیترا رو گرفت و بوسه سبکی روش گذاشت: به خاطر کارهایی که با شما کردم و باعث رنجشتون شدم عذر میخام!
گفت و همراه یونگی از عمارت رفت بیرون!
سکوت عمارت بوی مرگ میداد و قلبم مثل یه تیکه روزنامه باطله مچاله شده بود!
سیترا دستی که کوک بوسیده بود رو مشت کرد و با لحن سردی گفت: به رزی گفتین بیاد؟
لارا: بله الفاجم.
.... ادامه دارد..
۳.۲k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.